بکهیون تو خودش کز کرده بود و بی صدا اشک میریخت. صدای بلند موسیقی و سر و صدای مردم بیرون باعث بهم پیچیدن دل و روده اش میشد.
برخلاف تصورش که فکر میکرد خانوادهاش عصبانی میشن و بخاطر فرارش سرزنشش میکنن این اتفاق نیوفتاد. بعد از اینکه چشمهاش رو تو همین اتاق باز کرد اونها بالای سرش بودن و مادرش به مدت چند دقیقه محکم بغلش کرد و اشک ریخت.علارقم اشکهای مادرش و دست نوازشی که پدرش سرش کشید تنها لطفی که در حقش کردن این بود که مراسم رو یک ساعت به تاخیر بندازن تا بتونه آماده شه. هیچکس درمورد هیوری چیزی نمیپرسید و اونها هم اشارهای بهش نمیکردن. انگار که از اولش قرار بود خودش با پارک ازدواج کنه و همه چیز داشت طبق برنامه پیش میرفت.
+ این بار سومه که آرایشت رو درست کردم. تا کی میخوای گریه کنی؟ داری همهی زحمتم رو به باد میدی.
با شنیدن صدای میکاپ آرتیست بد اخلاقش دستهاش مشت شد و با حرص جواب داد:
_ به درک. من نمیخوام تو اون مراسم شرکت کنم و هیچ اهمیتی به این آرایش کوفتی نمیدم. بذار همه بفهمن از این ازدواج متنفرم و رضایت ندارم. باید بفهمن خانوادم چقدر عوضین که بخاطر منافعشون منو... آخ...
با درد وحشتناکی که زیر شکمش پیچید حرفش نصفه موند و روی صندلی خم شد. اثر شاتی که تو ماشین اون آلفا بهش تزریق کرد داشت از بین میرفت و دردهاش شدید تر شده بودن.
+ همه چیز آمادست؟ مراسم به زودی شروع میشه.
صدای باز شدن در اتاق با صدای بلند پدرش ترکیب شد و نفس رو تو سینهاش حبس کرد. زن میانسال فورا یک قدم عقب رفت و گفت:
_ من تمام تلاشم رو کردم قربان ولی اونقدر گریه میکنه که مدام آرایش چشمهاش بهم میریزه. متاسفانه اینطوری نمیتونه تو مراسم حاضر بشه.
دقیقا. نمیتونست تو مراسم حاضر بشه و امیدوار بود خانوادش با شنیدن این حرف بیخیال شن. به هر حال که اگر با ظاهر نامناسب مقابل دوربین ها حاضر میشد هم آبروشون میرفت.
+ لطفا چند دقیقه تنهامون بذار.
صدای دور شدن قدمهای اون زن به گوشش رسید و دستهاش رو پایین انداخت. پدرش با شانه های افتاده و چهرهی نگران و مضطرب بهش خیره شده بود.
خسته و کلافه به نظر میرسید. شاید اگر کسی از اصل ماجرا خبر نداشت فکر میکرد اون مرد هم از این ازدواج ناراضیه و به زور حاضر شده تو مراسم شرکت کنه.
بعد از چند ثانیه پدرش جلو اومد و دستش رو روی موهاش کشید. تو چشم هاش خیر شد و لبخند تلخی بهش زد.+ انقدر گریه کردی که چشم هات قرمز شده. این کارت باعث میشه دردت هم بیشتر بشه پسرم.
لحنش دلسوزانه و مهربون بود اما حال بک رو بدتر میکرد.
_ و فکر میکنی... چرا گریه کردم؟
+ ما قبلا درمورد این موضوع حرف زدیم بکهیون. امیدوار بودم که شرایطمون رو درک کنی.
YOU ARE READING
Alora
Fanfictionآلورا ژانر: فانتزی، امگاورس، ازدواج اجباری، رومنس، اسمات🔞 کاپلها: چانبک، هونهان ************************************************ خلاصه: ازدواجی که میتونست دو خانواده رو به هم پیوند بده اونقدر براشون مهم بود که تحت هیچ شرایطی نمیخواستن عقب بکشن. به...