part5

22 9 20
                                    

شب بود..
یجی،به کتابخونه رفته بود..
وارد کتابخونه شد و سلام کرد..
یه قهوه برای خودش برداشت..
یه میز انتخاب کرد و رفت نشست..
کتاب همیشگی رو برای خوندن انتخاب کرد..
"رومئو و ژولیت"..
عاشق این داستان عاشقانه بود..
شاید برای اینکه ژانر زیبایی داشت..
کتاب رو باز کرد و به صفحه ی مورد نظر رفت..
هندزفری رو گذاشت و آهنگ بیکلام ملایمی پلی کرد..
خوندن کلمات کتاب توی ذهنش..
و تصور تک تک اتفاقات اون..
برای یجی شیرین و دوست داشتنی بود..

در همین حین که گرم کتاب خوندن بود،ناگهان دختری وارد شد..
یجی،با تعجب بهش نگاه کرد..
به طرز عجیبی شبیه اون دختر توی مدرسه بود..
پیش مسئول کتابخونه رفت و با اون شروع به صحبت کرد..
یجی بهش حسادت میکرد..
دوست داشت خودش جای مسئول کتابخونه بود و اون دختر باهاش صحبت میکرد..
یجی،برای شنیدن صحبت هاشون صدای آهنگش رو کمتر کرد..
مسئول،رو به دختر گفت:«ریوجین..عالیه!امسال خیلی کتاب از کتابخونه امانت گرفتی!»
یجی،شگفت زده شد..
بلاخره..بلاخره اسمش رو شنید!
ریو..ریوجین؟
اسم قشنگی بود..

یجی،با ذوق و خوشحالی در حالی که توی توهمات خودش غرق شده بود،با صدایی بلند گفت:«اسمش ریوجینه!»
تموم مردم حاضر در کتابخونه با تعجب بهش نگاه کردند..
اما ریوجین تنها کسی بود که هیچ واکنشی نشون نداد و بی تفاوت به سراغ کار خودش رفت..
یجی،خجالت زده به مردم نگاه کرد و با صدایی ارومتر ازشون عذرخواهی کرد..
و سپس نگاهشو به کتاب داد..
سعی کرد طبیعی رفتار کنه طوری که انگار اتفاقی نیفتاده..
چون بشدت خجالت کشیده بود..
و احساس حماقت میکرد..
مدتی بعد..
یجی،همراه ریوجین بیرون بودند..
بیرون کتابخونه..
هردو قصد داشتند به خونه برند..

بارون شدیدی گرفته بود..
یجی،کلاهی مشکی سرش گذاشته بود..
رو به بارون،لبخندزنان گفت:«بارون شدیدی گرفته هاا!حس میکنم الانه که سرما بخورم»
ریوجین مثل همیشه واکنشی نداد و بی تفاوت به رو به رو خیره بود..
یجی،چترش رو جلو اورد و با زحمت زیادی بازش کرد..
با صدای باز شدن چتر،ریوجین با تعجب به یجی نگاه کرد!
یجی،ریز خندید و چتر رو بالا سر خودش گرفت..
لبخندزنان و با لحنی بامزه گفت:«با دردسر بازش کردم..خیلی وقت بود ازش استفاده نکرده بودم»
ریوجین،به خودش اومد و قاطعانه نگاهشو از یجی گرفت و به رو به رو داد..
یجی،چتر رو بعد کمی مکث بالای سر ریوجین گرفت و با لحنی از صمیمیت گفت:«خیلی سرده!بارون شدیدیه..باید مراقب خودت باشی تا سرما نخوری ریوجین!»

ریوجین،با تعجب باز به یجی نگاه کرد..
از اینکه یجی اسم اون رو صدا زده بود،حیرت زده شده بود..
و اصلا انتظارشو نداشت..
چون اونها صمیمیتی بینشون نبود که یجی بخواد اون رو به اسم کوچیک صدا بزنه..
یجی،با زیرکی خاصی و شیطنت وقتی فهمید ریوجین نگاهش میکنه،بهش نگاه کرد و ریوجین با خجالت سریع نگاهشو ازش گرفت!
یجی،ریز خندید و نگاهشو ازش گرفت..
تاکسی که یجی منتظرش بود،رسید..
یجی،از ریوجین جدا شد و به سمت ماشین رفت..
سپس بعد کمی مکث روشو برگردوند و رو به ریوجین لبخندزنان گفت:«چترم پیش خودت باشه..نیازی بهش ندارم،تو خونه چتر زیاد دارم..مراقب خودت باش سرما نخوری کیوتک!»

و سپس براش دست تکون داد و روشو برگردوند و سوار ماشین شد..
ماشین هم حرکت کرد و رفت..
ریوجین،هاج و واج مونده بود..
انتظار این رفتار صمیمانه ی یجی رو نداشت..
و این رفتار اون ریوجین رو سوپرایز کرده بود..
سپس سعی کرد همه چیز رو فراموش کنه..
و طبیعی و عادی رفتار کنه..
جوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده..







سلام سلام..
ووت کامنت فراموش نمیشه👀🤌🏻



You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Apr 26 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

𝙈𝙮 𝙗𝙚𝙡𝙤𝙫𝙚𝙙 𝙚𝙣𝙚𝙢𝙮Where stories live. Discover now