part 5

1.8K 247 12
                                    

*زمان بادرای اومگاها تو این فیک، ۶ماهه*

(هشت ماه بعد)

بی قرار و آشفته، طول و عرض راهرو رو طی میکرد...
جیمین: من بجای تو حالت تهوع گرفتم کوک...بگیر بشین دیگه..
جونگکوک: نمیتونم جیمین...دارم از استرس میمیرم..اگه نتونه بچه رو بدنیا بیاره چی؟؟؟...اگه اتفاقی براش بیوفته من چکار کنم؟؟
یونگی: انقدر به خودت و ما انرژی منفی نده کوک..تهیونگ و دختر کوچولوتون، باهم، صحیح و سالم از اون در میان بیرون..
جونگکوک: همش تقصیر منه...عین ندید پدیدا گند زدم به همه چیز....
با شنیدن حرف جونگکوک، کوتاه خندیدن...
جیمین: کاریه که شده..جز صبر کردن هم، در حال حاضر، هیچ کاری از دست ما برنمیاد...یکم دیگه صبر کنی، میتونی دختر کوچولوتون رو بغل کنی...
جونگکوک: مینهی بدنیا بیاد، عمرا دیگه بدون کاندوم نزدیک تهیونگ بشم...همین یدونه بچه تا آخر عمرم بسه...
یونگی: دیگه داری اون روی سگ منو بالا میاری..بیا...
؟؟:آقای جئون؟؟
با شنیدن صدای دکتر، سه نفری به سمتش رفتن..
جونگکوک: حال جفتم خوبه؟؟..بچم بدنیا اومد؟؟!!
دکتر: متاسفم ولی دختر کوچولوتون تو شرایطی نیست که بشه بدنیا آوردش...برای همین هم ما به کمک شما نیاز داریم..
جونگکوک: چ..چه کمکی؟؟!!
دکتر: دنبالم بیاین تا بهتون بگم...
نگاهی به یونمین انداخت و با گرفتن تایید از اونا، بدنبال دکتر ، وارد اتاق زایمان شد...با دیدن تهیونگ که بیحال، رو تخت دراز کشیده بود، قطره اشکی از چشمش چکید..قبل از اینکه به سمتش بره، با صدای دکتر متوقف شد..
دکتر: شما باید به فرم حیوانیتون تبدیل بشید..
نگاه گیجی به دکتر انداخت..
جونگکوک: فرم حیوانیم؟؟!!
دکتر: بله..نوزاد برای بدنیا اومدن نیاز به حاله زیادی انرژی داره که از طرف یکی از والدینش باید دریافت کنه..همسرتون بدلیل شرایطی که داره، نمیتونه این حاله رو ایجاد کنه پس ما از شما خواستیم تا بیاین و کمکش کنید...میتونید اون پشت، لباساتون رو دربیارید و تبدیل بشید..
سری تکون داد و فورا به پشت دیواری که اونجا بود رفت..لباساش رو دراورد..تمرکز کرد و ثانیه ای بعد، گرگ بزرگ سیاه رنگی، از پشت دیوار بیرون اومد..به سمت تهیونگ رفت..
دکتر: شما اینجا دراز بکشید آقای جئون تا ما همسرتون رو کنارتون بذاریم..
تو جایی که دکتر گفته بود، دراز کشید و به کمک دکتر و پرستارا، تهیونگ رو به آغوش کشید..

تو جایی که دکتر گفته بود، دراز کشید و به کمک دکتر و پرستارا، تهیونگ رو به آغوش کشید

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

تهیونگ: کوک..
لیسی به صورت و دستای جفتش زد و از طریق باند فکری، به آرامش دعوتش کرد..
دکتر: همگی برید بیرون..بقیه پروسه زایمان، بطور غریزی اتفاق میوفته...
سری تکون دادن و در کمتر از یک دقیقه، اتاق خالی شد...رایحه شکلات و هلو، تمام اتاق رو پر کرده بود و نیم ساعت بعد، مینهی کوچولو بدنیا اومد...

(پایان فلش بک)

School's Popular(KookV)Where stories live. Discover now