2

15 3 0
                                    

P2

-افسر کیم

+بله عالیجناب

-خبری از یونگی نشد ؟

+اعلیحضرت امروز یه نامه امد از طرف شاه فرشته ها که توش گفته بود

"پسرت پیش منه من دارم انتقام اون سرباز بی گناهمو میگیرم انتقام شاهزاده که به دستای شما حرومزاده ها مرد رو میگیرم اگه جنگ رو شروع کنی مطمئن باش پسر رو دیگه نمیبینی "

-ای..شش.ش اون لعنتی خودش هم میدونه جلوی ما هیچی نیست

+عالیجناب نگران نباشید من زود پسرتون رو برمیگردونیم پیش خودتون

-افسرکیم بهت اعتماد کامل دارم یونگی رو پیدا کن

+چشم تمام تلاشمو میکنم

نامجون اینو گفت و از اتاق شاه امد بیرون ذهنش انقدر درگیر یونگی بود یادش رفته بود به جین سر بزنه هرچه زودتر باید یونگی رو پیدا میکرد
.
.
.
.
از دور به اون پسر خیره شدم ازش خوشم میاد ولی از شایعه های که پشتش میگن نه الان4روزه که اینجا زندانیه حس میکنم علاقم داره بهش شدید میشه  درسته همه خیلی طول میکشه عاشق بشن ولی من نه ،نمیدونم چرا زودتر عاشقش نشدم چرا زودتر ندیدمش چرا؟ولی خیلیا میترسن اگه اون پسر حرکتی بزنه همه به جز من
.
.
.
.
+جیمین دقیقن داری چه غلطی میکنی چرا این همه ادم چرا عاشق اون شدی

-تهیونگ یه جوی میگی انگار خودم خوشم میاد عاشق یه شیطان بشم ..ولی من دوسش دارم

+جیمین برای همین تو غذاش پودر خواب اور میریزی که بخوابه بعد بری بغلش بری ببوسیش

-...ت.. و تو از کجا میدونی؟

+جیمین من دوستتم من از همه چیزش با خبرم

جیمین نشست و ناخواسته شروع کرد گریه کردن

-تهیونگ من هق....هق ....نمیدونم ....هق هق ...چم شده ...دوسش دارم

تهیونگ فورن امد کنار جیمین نشست و اونو در اغوش کشید

-اشکال نداره جیمین من شنیدم افسر کیم تو قبیله شیطان ها دنبال یونگیه اون به زودی میره

جیمین از بغل تهیونگ امد بیرون بلند شد با چشمای گردگفت:چی ...چ..ی میخواد بره

-جیمین بچه بازی در نیار این یه هوس زود گذره میگذره

جیمین فوری از اتاق بیرون رفت و به سمت سلول یونگی یونگی چشاشو بسته بود و سرشو به دیوار تکیه داد

جیمین صبر نکرد در سلول رو باز کرد و رفت تو و درو پشت سرش بست

-حالت خوبه؟

اما یونگی محل نداد 3روزه جیمین هی میاد میگه حالت خوبه یا من حواسم هست اتفاقی نمیوفته

-یونگی حالت خوبه ؟

+بنظرت میتونم خوب باشم

-خب نه

+الان من ازت یه سوال میپرسم اینجا چیکار میکنی ؟

-امدم ببینم

با صدای یونگی حرفش قطع شد

+چرا باید ببینی حالم خوبه هه توعم مثل پدرت و بقیه ای اصلن چرا باید حواست به من باشه چرا باید هر روز بیای حالمو بپرسی هان دلیل روشنی هم نداری

-چون دوست دارم

+ولی من دوست ندارم

جیمین جلو امد روی پاهای یونگی نشست و صورتشو با دستاش قالب کرد

-من با اونا فرق دارم من مثل اونا نیستم

+ولی توعم از اون حرومزاده هایین که میخوان منو بکشن توعم.....

با قرار گرفتن لب های جیمین رو لبای خودش حرفش قط شد اون پسر چشاشو بسته بود و با لذت و  عشق لبای منو میبوسید ولی خود اون پسر هم میدونست تهش هیچی نیست

از لبای یونگی جدا شد و گفت:خیلی داشتی حرف میزدی

دیگه نمیتونست اشکاش سرازیر شد

-لطفاً من کسی رو ندارم ....هق ...هق ... پدرم بهم اهمیت نمیده.....هق ..هق.. دوستام بهم خیانت کردن و از پیشم رفتم ...هق...هق ..لطفاً توعم مثل اونا نباش

اینو گفت و یونگی رو بغل کرد و تو بغل خودش فشرد

-دوست دارم
.
.
.
.
کم کم تو بغلم خوابش برد به صورت معصومش نگاه کردم با موهاش صورتی خیلی جذاب تر میشد به لباش نگاه کردن با اون لبای درشت و پفکیش با اون پوست سفیدش اون واقعن مثل الهه ها زیبا بود ولی چرا عاشق من شدی ؟من چی داشتم که عاشقم شدی ؟اون پسر باید از خواب بیدار میشد مگرنه اگه صبح میشد بقیه از متوجه میشدن

+هی هی پسرک مو صورتی بیدار شو

-اوهم

+برو اتاق خودت بخواب من تخت خواب تو نیستم

-به یه شرطی میرم

+شرط میذاری ؟واسه من ؟

-اگه تو در مقابل منو بغل کنی میرم

+دستام بستست

-باز میکنم

+انقدر بهم اعتماد داری ؟

-اره دارم

با کلیدی که تو جیبش بود دستای یونگی رو باز کرد ویونگی بغل کرد یونگی هم مقابل بغلش کرد

جیمین سرشو تو گردن پسر فرو برد و نفس عمیقی کشید و بوسه ای به گردنش زد

-دوست دارم

‌+بهتر نییت دیگه بری

-نه

I fell in love with SatanWhere stories live. Discover now