قسمت بیستم و چهارم

33 7 0
                                    


اتاقی که فرمانده در اختیار او قرار داده بود چند برابر اتاق او در قصر کره بود با یک دست لحاف تشک تمیز تا شد در گوشه،کمد لباسها کنارش و میز مطالعه کنار پنجره. این آرامش و آزادی و رفاه چیزهایی بودند که حتی فکرش را نمیکرد با اسارت گیرش بیاید.چراغ نفتی را روی کمد چوبی گذاشت و جایش را پهن کرد.می دانست هیجان و شوق از بودن در چنین مکانی مانع از خوابش خواهد شد ولی خسته بود و به استراحت نیاز داشت. شعله چراغ را کم کرد و سرجایش دراز کشید ولی نه! حس میکرد بقدر کافی خوشحالیش را بروز نداده و تشکر نکرده!حالا نسبت به فرمانده عشقش چند برابر شده خواب از تن خسته اش میگرفت.

شمعی که بر سکو روشن کرده بود سوسو میزد ولی او با اینکه بحد مرگ خسته بود باز هم نمی توانست بخوابد. هانفوی خواب در تن طول اتاقش را قدم زنان طی میکرد. دل در سینه تاب نمی آورد. اولین بار در خانه خالی اش پذیرای عشق بود و او که سالها از چنین لذتی دور بود تحمل دوری بیشتر نداشت.

بناگه در اتاقش به صدا در آمد :"جناب فرمانده هنوز بیدارید؟"

هان نمیفهمید چرا به آنجا آمده بود.حسی قدرتمند او را برای بازگشت کنار این مرد عزیز میکشید و او حالا دستپاچه و شرمگین پشت در اتاق منتظر جواب بود.

لینو آنقدر از شنیدن صدایش ذوق کرد که بدون رعایت شرایطش به سمت در دوید و

باز کرد. نیاز به گفتن چیزی نبود. نگاه عاشق هر دو همه چیز را عیان میکرد. هان پا به داخل گذاشت و در آغوش فرمانده جاگرفت.دهانشان روی هم خوابید و دستهایشان دور هم حلقه شد و هر دو بوسه زنان به لبهای هم به سمت تخت چرخیدند...

نگهبانان نگران از دیدن این آشفتگی ظاهر شاهزاده یشان او را با نگاه های کنجکاو همراهی میکردند و او با قدمهای تند و مشتاق از سنگفرشی که به حیاط قصر تابستانی ختم میشد گذر کرد و خود را به اقامتگاه عشقش رساند.هانا تنها زنی که شاهزاده چینی به او اعتماد داشت به محض ورودش به قصر به احترامش از صندلی انتظار بلند شد و تعظیم کرد ولی چان بدون هیچ حرفی راهش را به اتاقی که به محض رسیدن به شهر ممنوعه دستور آماده سازیش را داده بود کج کرد.

در اقامتگاه را برایش باز کردند و او با احتیاط داخل شد.اکثر شمعها با ورزش بادی که پنجره های طاق باز داخل پر میشد خاموش شده بودند ولی چراغهای نفتی بقدر کافی محل را نورانی میکردند که او اسیر عزیزش را که روی تشک سفید تخت در خواب بود ببیند. با آن هانفوی سرخی که بتن داشت مثل شاخه رزی بود که روی برف افتاده باشد معصوم و بی دفاع بود. موهای سیاه و بلند در اطرافش و آن دو پای مرمرین که هوش از سرش می برد بیرون افتاده از لباس زیباترین نقاشی دنیا را ساخته بود.

در پشت سرش بسته شد و او با قلبی پرشور و زانوهای لرزانش به تخت نزدیک شد. بالاخره به خواسته اش رسیده بود و این فرشته ی زمینی حالا در سرزمین او و کنار او بود. راه سخت و ظالمانه ای را طی کرده بود و با اینکه از لطف و عشق شاهزاده زیبا خیلی دور بود ولی امید داشت با گذشت زمان و خوبی و محبت کردن دل وحشی او را بدست بیاورد.

Sexy SecretWhere stories live. Discover now