قسمت :چهل و دوم

14 3 22
                                    


سرفه ها امانش را بریده بودند و اجازه خواب راحت به او نمی دادند. سعی میکرد لااقل صدایش را کنترل کند تا مزاحم خواب حکیم جوان نشود ولی نمی توانست.

چان که هنوز بخواب نرفته بود با شنیدن صدای سرفه هایش از جا بلند شد و برای آوردن شربت دارویی سراغ کوله اش رفت.

زمزمه ای میان سرفه هایش شنید و دستی شانه اش را نوازش کرد:"اعلاحضرت براتون نوشیدنی آوردم"

هیونجین لحاف را کنار زد و نشست. از اینکه راهب به کمکش امده بود خوشحال بود.دستش را برای گرفتن پیاله یا کوزه یا هرچه که بود دراز کرد ولی چان لب تخت نشست و خودش شیشه کوچک را به دهان بیمارش نزدیک کرد چراکه اطراف تاریک بود و می ترسید خوابالودگی هیونجین باعث ریختن دارو شود.

هیونجین با تعجب از تماس لبه خنک بطری کوچک با دهانش کمی نوشید ولی تلخی شربت او را به سرفه بدتر انداخت. چان به سرعت بطری را در کمربند خود فرو کرد و کمر هیونجین را با کف دست مالید تا هم گرم کند هم ماساژ داده باشد:"الان خوب میشید چیزی نیست"

این اولین بار بود کسی داشت تن او را نوازش میکرد و دستی با ترحم در تلاش درمان او بود! چه حس خوبی داشت. با اینکه جای جای تنش با هر تماس و حرکت راهب درد میکرد ولی گرمایی که به دل او می بخشید خیلی زیباتر و قوی تر از هر حسی او را آرام و شاد میکرد.

چشمان چان که به تاریکی عادت کرده بود می توانست ببیند بیمارش به لحاف چنگ زده و لبهایش را با اخم بهم می فشرَد.با ترس دستهایش را عقب کشید:"اوه دردتون میاد؟"

هیونجین ناراضی از دست کشیدن حکیم زمزمه کرد:"نه خوبه...لطفاً ادامه بده!"

چان فهمید چقدر تن بیمارش کوفته و دردناک است پس اینبار با ترحم و دقت بیشتر جابجا شد و دو دستی به شانه های هیونجین چنگ انداخت تا با ملایمت ماساژش بدهد:"اگر اذیت شدید بگید آرومتر بمالم"

هیونجین با خوشحالی از ادامه بهتر، پشتش را بیشتر به سمت حکیم چرخاند:"خیلی درد میکنه ولی خوبه..."

چان با محبت بیشتر انگشتانش را به هر سانت تن او از روی لباسش میکشید و آهسته چنگ میزد.این اولین بار بود برای کسی این کار را میکرد.چراکه این وظیفه خدمه بود و این او بود که همیشه مراقبت و احترام میشد.شاید اگر شخص مقابلش هیونجین نبود از این کارش شرم میکرد ولی لذتی که از آرام کردن و نوازش معشوق میبرد طعم جدیدی داشت و حسش عالی بود.

حس میکرد در حضور این مرد مهربان می توانست دوباره خودش باشد. شاهزاده سرخوش و قدرتمند و آزاد.خصوصا با این نوازشهای گرم دوباره دلتنگ آغوش امنی شد که در حسرش بود پس آرام به پهلو خم شد.چان لحظه ای دست کشید فکر کرد ملکه اش بخواب رفته و دارد می افتد پس او را گرفت و هیونجین سر بر سینه اش گذاشت.چان دستپاچه شد و با صدای آهسته گفت:"سرورم اجازه بدید بلند شم تا بتونید دراز بکشید"

Sexy SecretWhere stories live. Discover now