_تو با من میای.
چشمهای پسر جوان بهسرعت درشت شدن و از روی زمین بلند شد.
_چـ... چی؟ کجا بیام؟!
نیکولای از روی میز بار پایین پرید و مجدداً شیشهی ویسکی رو به دست گرفت. یک تای ابروش رو بالا انداخت و همزمان که بطری رو بالا میآورد، گفت:
_مگه نمیخوای کمکت کنم؟
تهیونگ سرش رو به نشونهی مثبت تکون داد و فرمانده بعد از اینکه جرعهی دیگهای از نوشیدنی الکلدارِ داخل دستش رو نوشید، اضافه کرد:
_خیلیخب، پس با من میای. بهعنوان یه آدم سیاسی همراهمون میای و بعد هم یه جایی نزدیک مرز ولت میکنم تا بری.
پسر موبلوند حرفهای مرد مقابلش رو تحلیل کرد، قدم نامطمئنی به عقب برداشت و پرسید:
_ولی اگر... اگر بُکشیم چی؟ چطور بهت اعتماد کنم؟!
نیشخند کمرنگی روی لبهای نیکولای نشست چشمهاش رو با طعنه توی کاسه چرخوند. بهسمت پسر قدم برداشت و بهطور ناگهانی یکی از بازوهاش رو توی دست گرفت که باعث شد چشمهاش از تعجب درشت بشن.
با جدیت توی چشمهای تهیونگ زل زد و زمزمهوار پرسید:
_تازه یادت افتاده که ازم بترسی؟
پسر جوان آب دهانش رو نامحسوس قورت داد و نگاهش رو بین چشمهای مشکی فرمانده چرخوند. نمیدونست چی بگه، چون حرفش درست بود؛ اما از طرفی به خودش هم حق میداد.
_من ازت نمیترسم...
نیکولای سرش رو با طعنه بالا و پایین کرد و گفت:
_خوبه.
بازوی پسر رو سفتتر گرفت و بعد از دوختن نگاهش به مسیری که طی کرده بود تا داخل کلاب بیاد، قدم از قدم برداشت و ادامه داد:
_پس راه بیفت.
چشمهای تهیونگ دوباره درشت شدن و دستش رو عقب کشید.
_چـ... صبر کن، بذار وسایلم رو بردارم.
فرماندهی روسی یک تای ابروش رو بالا انداخت و سرش رو بهسمت پسر چرخوند تا بهش نگاه کنه.
_فکر کردی دارم میبرمت پیکنیک؟
موبلوند به مبل الشکلی که روش میخوابید، نگاه کرد و توضیح داد:
_مدارک و موبایلم داخل کیفمن، نمیتونم بیخیالشون بشم.
نیکولای مچ دست پسر رو رها کرد و درحالی که دوباره بهسمت میز بار قدم برمیداشت، دستور داد:
_عجله کن.
و بعد آخرین قطرات ویسکی رو سر کشید تا بطری رو کنار بذاره.
حینی که تهیونگ با ریختن وسایلش توی کولهاش مشغول بود، مرد جوان چند عدد بطری نوشیدنی دیگه برداشت و روی میز بار گذاشت که باعث شد زمانی که تهیونگ کوله پشتیش رو روی دوشش میانداخت و جلو میاومد، ابروهاش با دیدن اون بطریها بالا بپرن.
YOU ARE READING
Nicolay (Kookv)
Fanfiction➳ Nicolay درحال آپ... ✍🏻 اون پسر بیچاره فقط برای تعطیلات به اوکراین سفر کرده بود؛ اما چه میدونست که همون موقع روسها تصمیم میگیرن به اون کشور حمله و مسیر زندگیش رو عوض کنن؟ کاپل: کوکوی ژانر: عاشقانه، درام، انگست، اس.مات، جنگ تایم آپ: پنجشنبهها