Chapter 11;

1.1K 275 112
                                    

_خسته‌ای فرمانده... بهتره استراحت کنی.

لبخند کوچیکی روی لب‌های مرد نشست و سرش رو کمی به‌سمتی کج کرد.

_درست می‌گی...

صاف نشست تا پنبه‌ و گازهای خونی و وسایل کنارش رو روی زمین بریزه و وقتی کارش تموم شد، به پهلو نشست و بعد از تکیه‌دادن به دیواره‌ی تانک، پاهاش رو روی باقی صندلی‌ها دراز کرد.

دستش رو به‌سمت پسر موبلوند که با کنجکاوی بهش نگاه می‌کرد، دراز کرد تا به نوعی دعوتش کنه و زمزمه کرد:

_بیا اینجا.

_کنارت جا نمی‌شم که...

تهیونگ با تعجب گفت و نیکولای بعد از کشیدن مچ دستش به‌سمت خودش، درحالی که بدنش رو روی خودش می‌کشید و سرش رو روی سینه‌اش قرار می‌داد، گفت:

_کنارم نه؛ ولی توی بغلم جا می‌شی.

پسر جوان تک‌خنده‌ی کوتاهی کرد و دستش رو روی قفسه‌ی سینه‌ی مرد، کنار سرش گذاشت.

_این صندلی‌ها سفتن و منم کم وزن ندارم، اذیت می‌شی فرمانده.

_خودم این چیزها رو می‌دونم بچه، بگیر بخواب.

فرمانده‌ی روسی پچ‌پچ وار گفت و تهیونگ درحالی که لبش رو گاز می‌گرفت تا صدای خنده‌اش شنیده نشه، کمی توی جاش جابه‌جا شد و بعد بدون اینکه سرش رو بالا بگیره تا واکنش مرد به حرفش رو ببینه، زمزمه کرد:

_راحت بخواب... جونگ‌کوک.

سینه‌ی نیکولای که تا اون لحظه با نفس‌های آرومش زیر سر پسر موبلوند بالا و پایین می‌شد، برای چند ثانیه از حرکت ایستاد و کمی بعد صدای آزادشدن نفس حبس‌شده‌اش به گوش رسید.

سال‌ها می‌شد که با اون اسم صدا زده نشده بود و حالا شنیدنش از زبون پسری که با چند اینچ فاصله از صورتش داشت به خواب می‌رفت، باعث می‌شد احساس عجیبی داشته باشه.

_شب به‌خیر آهو.

حدود سی دقیقه‌ی بعد، زمانی که تهیونگ کاملاً توی عالم خواب فرو رفت، نیکولای به‌آرومی توی جاش جابه‌جا شد. هم‌زمان که مراقب بود پسر جوان از خواب بیدار نشه، از روی صندلی‌ها بلند شد و بدن تهیونگ رو مستقیماً روی خود صندلی‌ها قرار داد.

پارچه‌ی ضخیمی که کامل بدنش رو نمی‌پوشوند و نمی‌شد اسمش رو پتو گذاشت رو از توی جعبه‌ی نسبتاً بزرگی که هنوز هم وسط تانک قرار داشت، روی تن پسر کشید و عقب رفت.

خرت و پرت‌هایی که روی زمین ریخته بودن رو درحالی که تلاش می‌کرد کمترین میزان صدا رو ایجاد کنه، توی جعبه قرار داد و بعد از هل‌دادن جعبه به زیر صندلی‌ها، پنبه و گازهای خونی رو هم بیرون ریخت و در انتها با برداشتن شیشه‌ی نوشیدنی از کف تانک، از اونجا خارج شد و در رو پشت‌سرش بست.

Nicolay (Kookv)Where stories live. Discover now