قسمت چهاردهم

181 8 1
                                    

نگاهی به دست تهیونگ که روی دستش قرار گرفته بود انداخت.
ته ته همیشه دستش رو میگرفت، حتی وقتی قهر بودن، حتی وقتی جونگکوک ازش رو بر میگردوند
اون ها همیشه همینطور بودن، سر چیزای الکی قهر و دعوا میکردن، دو روز بعد دوباره در آغو‌ش هم می دیدیشون!
جونگکوک دوباره سرش رو، رو به شیشه برگردوند و به بیرون نگاه کرد و موزیک در حال پخش رو با دقت گوش داد:

Lay on the floor, sleep in your arms
روی زمین دراز میکشم، روی بازوی تو میخوابم

Pausing the world to stay right where we are
دنیا رو متوقف کن تا در این لحظه بمونیم

Close all the blinds, lock all the doors
تمام پرده ها رو بکش و درها رو ببند

Things fall apart and I’m wanting you more
همه چیزم خراب بشه و من بیشتر میخوامت

البته که به بیرون از پنجره و جاده نگاه نمیکرد، اون داشت تصویر تهیونگ رو از توی آینه تماشا میکرد.
با رسیدن به فرودگاه ابرو های جونگکوک بالا پرید و سریعا به سمت تهیونگی که کمی اخم کرده بود برگشت:
_هی.. قرار بود برگردیم خونه!
تهیونگ با توقف ماشین سمت جونگکوک کوک  برگشت و در حالی که به سمتش خم شده بود تا کمربندش رو باز کنه لب زد:
_داریم میریم خونه دایمند... وقت خداحافظی از سئول رسیده!
جونگکوک که هیچی از حرف های تهیونگ نمی‌فهمید، اخم هاش رو تو هم کشید.
_تهیونگ میفهمی چی داری میگی؟
_جونگکوک... تمومش کن!
حلقه‌ات تو داشبورده برش دار،دیگه هم از دستت در نیار مثل دفعه قبل گم نشه.
جونگکوک اخمی کرد و گفت :
_ته‌ته کدوم حلقه رو داری میگی؟
تهیونگ لبخند تلخی زد و جعبه رو از داخل داشبورد برداشت و در حالی که حلقه رو تو دست جونگکوک می نداخت، موهای بلند همسرش رو نوازش کرد، گفت:
_جونگکوک لطفا... خواهش میکنم تلاش کن که خوب بشی!... می دونی که چقدر هم دیگه رو دوس داریم؟
می دونی که تو همیشه گل رز منی امگا؟
می دونی که هر کاری برای کمک بهت میکنم؟
جونگکوک گیج شده نگاه نگرانی به تهیونگ انداخت :
_ته ته حالت خوبه؟
من یک خواستگاری خیلی رمانتیک تصور کرده بودم این اصلا رمانتیک و کاریزماتیک نبود!

تهیونگ که فضای ماشین رو خیلی غمگین میدید از ماشین خارج شد و به در ماشین تکیه کرد. با پیاده ‌شدنش از ماشين بادیگارد ها همه احترامی گذاشتن و دوباره سر جای خودشون ایستادن. نامجون که آشفتگی حالی خون خالص معروف رو می دید در کنارش ایستاد :
_تهیونگ؟

_حالش بدتر شده هیونگ...
مدام فراموش میکنه... مدام توهم میزنه... مدام هزیون میگه ... روان پزشکاش رو میزنه... تا من رو میبینه مثل یک بچه زیر تخت قایم میشه... دیگه نمیدونم باید چیکار کنم!

نامجون سرش رو بالا اورد و به نیم رخ تهیونگ نگاه کرد، نیم رخی که با نور ماه می درخشید :
_شاید باید اون رو به همون مکانی که کالفا گفت ببری تهیونگ!

ittotl | vkook"Where stories live. Discover now