آفتاب گرم و سوزاننده تابستان به صورتش می خورد اما اهمیتی نداشت، چند قدم دیگه رو به سوی دریا برداشت. با اینه هوا گرم بود اما خنکی شن های زیر پاش، کف پاش رو قلقلک می داد .
بالاخره به دریا رسید و پاهاش توی آب نسبتا خنک فرو رفت. اومدن به دریا توی اولین روز تابستون ایده بدی به نظر نمیرسید، اونم با دوستاش!
صدای بنگ چان رو پشت سرش شنید" هی ته! میخوای تنهایی شنا کنی؟"
به پشت سرش برگشت تا جوابش رو بده" نه، منتظرتون می مونم، ولی عجله کنید من گرممه"
"باشه"
جایی که الان بودن، یه جزیره کوچیک توی شمال شرقی کشورشون بود که که رفت آمد زیادی نداشت. دلیلش هم این بود که افسانه ای درباره اون جزیره وجود داشت که می گفت" این جزیره، محل زندگی یک خون آشامه!"
و البته که تهیونگ و دوستاش- بنگچان، فلیکس و هیونجین- کی بودن که اهمیت بدن؟
اون ها مثل همیشه، این افسانه نسبتا ترسناک رو به یه ورشون گرفتن و تصمیم گرفتن به این جزیره برای تعطیلات سفر کنن.
با رسیدن بقیه دوستاش، معطل نکرد و خودش رو توی آب انداخت. اون سه نفر هم به تهیونگ پیوستن و مشغول شنا کردن شدن. تهیونگ خودش رو روی هیونجین انداخت و پسر کوچیکتر سعی کرد خودش رو از دست دوستش نجات بده." ته..تهیونگ لعنتی سریعتر ولم کن دارم خفه می شم!"
اما تهیونگ با خنده بیشتر از گردن پسر عضلانی آویزون شد. فلیکس که دید دوست پسرش داره جوون مرگ میشه، به زیر آب رفت و پاهای تهیونگ رو قلقلک داد.
با این حرکت ناگهانی فلیکس، تهیونگ دوباره خندید و دست هاش از دور گرون هیونجین باز شد و توی آب فرو رفت. بنگچان که شاهد مسخره بازی های دوستاش بود چشم غره ای به همشون رفت.
ولی وقتی دید که تهیونگ بیش از حد توی آب مونده، با نگرانی به زیر آب رفت و پسر کوچیکتر رو درحالی دید که چشماش بسته بود و بی حرکت به اعماق آب کشیده می شد.
قلبش با دیدن این صحنه تپشی رو جا انداخت
به سمت پسر کوچیکتر حرکت کرد و بعد از گرفتن بازوش اون رو به سمت بالا کشید. وقتی که به اندازه کافی با ساحل نزدیک شدن، تهیونگ رو روی دو تا از دست هاش بلند کرد و به سمت تخته سنگی رفت. اون رو روی زمین گذاشت.هیونجین و فلیکس بی خبر از همه جا، با دیدن بنگچانی که داره با دستهاش تهیونگ بی هوش رو بغل میکنه، سریع از هم جدا شدن و به سمتش حرکت کردن.
فلیکس با ترس لب زد" اوه، ته.. نه خدای من. این.. این همش تقصیر منه، نباید اون کار رو می کردم."بنگچان بی توجه به فلیکس، دو تا دستش رو روی هم گذاشت و به قفسه سینه تهیونگ فشار وارد کرد. بعد از چند ثانیه تلاش کردن، تهیونگ بالاخره نفس عمیقی کشید و آب زیادی از دهنش بیرون اومد.
YOU ARE READING
•𝙅𝙚𝙤𝙣 𝙩𝙝𝙚 𝙫𝙖𝙢𝙥𝙞𝙚•
FanfictionJeon The Vampie🏷 | Kookv [completed] فکر کنید با دوستاتون برای تفریح به یه جزیره اومدید. اما یه روز در حالی که تک و تنها هستید، توی جنگل گیر یه خرس میوفتید و در حالی که ازش فرار می کنید، تورتون بر می خوره به یه عمارت زیبا درست وسط جنگل. چی میشه اگه...