" خدای من، اینجا بهشته!" تهیونگ با چشمای پر ستاره لب زد. در حالی که جونگکوک دستشو گرفته بود، اون رو به سمت مبل هدایت کرد و جواب داد" این بهشت تا هر زمانی که بخوای در اختیار خودته کیم تهیونگ."
تهیونگ با ذوق سرشو سمت جونگکوک برگردوند و گفت" واقعا؟ یعنی اجازه دارم کل روز رو اینجا آوار بشم؟"
جونگکوک با لبخند سر تکون داد. تهیونگ دستاشو به هم کوبید و لب زد" تو فرشته ای جونگکوک! ازت ممنونم."
پسر دیگه خنده ای کرد و جواب داد" مطمئن باشم که بخاطر کتابا اینارو بهم نمیگی؟"
در لحظه، حالت چهره تهیونگ تغییر کرد و با لحن جدی گفت" از کجا فهمیدی؟ حالا هم برو و مزاحم کتاب خوندنم نشو جونگو."
جونگکوک با تاسف سرشو تکون داد و تهیونگ رو با کتاب های عزیزش تنها گذاشت.
*سه روز بعد*
سه روز از وقتی که تهیونگ به اون خونه اومده بود، می گذشت. پسر، بیشتر وقتشو توی کتابخونه بزرگ جونگکوک می گذروند و وقتی که حوصله اش سر می رفت، از سر و کول جونگکوکبالا می رفت و مجبورش می کرد که توی خونه بزرگش تور برگذار کنه.
حالا، هردوشون توی سالن جلوی تلویزیون نشسته بودن و باب اسفنجی می دیدن. در حالی که سر جونگکوک روی پای تهیونگ بود و پسر دیگه داشت موهای جونگکوک رو می بافت. برای خودشون هم این حجم از صمیمیت توی این مدت زمان کم تعجب آور بود.
اما برای تهیونگ نرمال بود چون آدم اجتماعی بود و تعداد دوستاش بی شمار بود ولی جونگکوک...
تهیونگ اولین فرد توی زندگیش بود.
اولین دوستش، یا بهتره بگیم همخونه موقت.در هر صورت، جونگکوک تا همین الان هم زیادی به وجود تهیونگ توی خونه اش عادت کرده بود و بهش وابسته شده بود.
وابسته وقت هایی که باهاش در مورد موضوع های مختلف صحبت می کرد یا با حوصله اون رو اطراف خونه می گردوند.
یا هر روز غذای مورد علاقه اش رو براش آماده می کرد و وقت هایی که در سکوت با هم کتاب می خوندن و راجع بهش صحبت می کردن.ولی حسی که تهیونگ راجع به جونگکوک داشت، دوستی بود. اما برای پسر دیگه، چیزی جز وابستگی نبود. البته از نظر خودش.
تهیونگ در حالی که با کش موی صورتی آخرین بافت رو می بست، رو به جونگکوک گفت" فکر کنم وقتشه که پانسمان مچ پام رو عوض کنی جونگو."
جونگکوک در حالی که با موهای بافته شده اش از روی پای تهیونگ بلند می شد، سرشو تکون داد و به سمت آشپزخونه رفت که جعبه کمک های اولیه رو بیاره.
تهیونگ با هر دو دستش چشم هاشو مالید و خمیازه ای کشید. ساعت یازده شب بود و اون خوابش میمود. وقتی که حضور کسی رو کنار خودش احساس کرد، دستاشو از روی چشم هاش پایین آورد و منتظر موند که جونگکوک کارشو انجام بده.
YOU ARE READING
•𝙅𝙚𝙤𝙣 𝙩𝙝𝙚 𝙫𝙖𝙢𝙥𝙞𝙚•
FanfictionJeon The Vampie🏷 | Kookv [completed] فکر کنید با دوستاتون برای تفریح به یه جزیره اومدید. اما یه روز در حالی که تک و تنها هستید، توی جنگل گیر یه خرس میوفتید و در حالی که ازش فرار می کنید، تورتون بر می خوره به یه عمارت زیبا درست وسط جنگل. چی میشه اگه...