Part1

75 13 2
                                    

حرفای بزرگ مثل بالا اوردن میمونه
انگار روحت سنگین و مملو از کلمات خفه کننده شده و نیاز داره تا از این حس رها بشه کلماتی که گاهی مثل نوک تیز کاغذ میمونه ساده بنظر میاد و غیرقابل پیشبینی ولی عمیق و درد آور
گاهی مثل دستای نوازشگر یک مادر میمونه بهت قوت قلبم میده،ارومت میکنه و بزرگ تر ثابت میکنه تنها نیستی
ولی سنگین ترینش مال روحای خستس روح هایی که زندن و زندگی ازشون گرفته شده اون همیشه غرق در سکوتن و پر از حرف های ناگفته
به نوشته هایی که ریشه در تفکرات ذهن مغشوش داشت خیره شد کلماتی که هیچوقت متوجه نشد از کدوم بخش روحش به تولد رسیدن تا روی برگه های سفید دفترش خودنمایی کنن
اولین بار که متوجه خلق اون نوشته ها شد دوازده سالش بود به خوبی اون روز رو به یاد داشت وقتی با ذوق کل مسیر خاکی روستا رو دوید تا به خونه کوچیکشون برسه و به پدرش انشایی که بخاطرش تشویق شده بود رو نشون بده
اما وقتی به خونه قدیمی که بوی خنده ها و گرمای محبت پدرش میداد رسید دیگه خبری از مردی که لبخند به استقبالش میومد نبود خونه بوی گرمای پدرش رو نمیداد
بجاش میتوسته سرمایی استخوان سوزی رو داخل تابستون حس کنه ،هنوز چند قدمی رو با خونه فاصله داشت ولی عجیب احساس ترس میکرد
ادمایی که کنار خونشون مشغول به حرف و پچ پچ بودن زیادی براش شبیه دژاوو ترسناکی بنظر میرسیدن
اون روز شبیه پنج سال پیش بود ، همون زمانی که مادر مریضش بعد در آغوش گرفتنش چشماش رو برای همیشه بست
زمزمه های مادرش هنوز داخل گوشش زنگ میزد وقتی تن نحیفش رو نواز میکرد و می‌گفت:
                         «مامانی هیچوقت ته ته رو تنها نمیزاره»
اما از همون زمزمه های لرزون هم مشخص بود که خود زن هم به حرفاش چندان باوری نداره ولی تهیونگ کوچولو اون قدر ترسیده و تنها بود که حتی دروغ های مادرش هم در آغوش میگرفت اون زمان فقط هشت سالش بود ولی به خوبی یاد گرفته بود که بعضی دروغ ها خیلی شیرین تر از حقایقی که هستند که خبر از درداش میدادن
اون شب گذشت ولی بعد از اون آغوش مادرش هیچوقت تکرار نداشت خونه خیلی زود رنگ و بوی مادرش رو به فراموشی سپرد
گاهی اوقات فکر میکرد بخاطر همین بود که پدرش به اون روستا نقل مکان کرد انگار اون هم معتقد بود ردی از تنها معشوق از دست رفتش حس نمیشه
زمان سریع گذشت و حالا بار دیگه دنبال شنیدن دروغ
میخواست یکی کنار گوشس فریاد بزنه که هیچ اتفاقی نیوفتاده و اون فردی رنگ پرده ای که توسط برانکارد جا به جا میشه پدرش نیست
اما انگار این بار خبری از زمزمه های دروغین نبود کسی نبود که در آغوش بگیرش و بگه کنارشه انگار حقیقت اون چندسال الان تصمیم به پررنگ تر شدن داشت و این برای روح پسرک دوازده ساله سنگین بود
شاید به همین خاطر سیاهی که بلعیدش رو بیشتر از تصویر حقایق زندگیش دوست داشت
اما هیچوقت قرار نیست تا ابد از اون دنیا رنگی به سیاهی دوس داشتنی فرار کرد اما همچی چه خوب چه بد میگذره
اینو تهیونگ وقتی فهمید که تک تک اون دقایقی که زیر سرم بود گذشت ،زمانی که چشم به انتظار زنده شدن پدر از دست رفتش بود گذشت
حتی زمانی که هیچکس جز عمه پیرش حاضر به قبولی حضانت نشد هم گذشت و حالا اون توی این نقطه از زندگی ایستاده بود ولی نه به عنوان پسرک یتیمی که داخل همه جمع ها تحقیر میشد بلکه به عنوان نویسنده و سرمایه گذار مشهور جهانی بود
با صدای باز شدن در افکار تیره همیشگی کنار زد و سمت خانم شین که طبق معمول بدون در زدن وارد اتاقش میشد نگاه کرد
زن روبه روش برخلاف گذشته که با کت و شلوار های زیبا و مرتبش میومد ،این بار با پیراهی بزرگ و راحت که روش بافتی ابی پوشیده بود اومد که بخاطر بارداریش بود داخل اتاقش حضور داشت
شین مثل همیشه لبخندی سرد به لب داشت و بدون اهمیت به نگاه عصبی تهیونگ که نشونه از ناراضی بودنش از بی اجازه اومدن بود شروع به توضیحات همیشگیش کرد
امروز قرار ملاقات با جناب میلر دارین مثل اینکه طراحی که دنبالش بودین رو پیدا کردن_
اسمش چیه؟+
جئون جونگکوک ،۲۴ساله طبق بیوگرافی که ازش دارم از ۷سالگی آموزش دیده و از۱۶سالگی شروع به کار کرده و شهرت خوبی هم به عنوان نقاش داره _
تهیونگ با شنیدن اسم پسر ابرویی بالا انداخت
احیانا همون نقاش کوچولویی نیست که بارها بخاطر خلافایی که کرده دستگیر شده؟+
خودشه اما انگار یه مدت که بیخیال دردسر شدن و تصمیم گرفتن همراه با اماده کردن نقاشی های گالریشون دوباره همکاریشون با بقیه رو شروع کنن_
تهیونگ لبخندی از جواب شین زد براش اهمیتی نداشت که اون طراح یه خوش گذرون بی بند و باره که تعداد روزای زندگیش از تعداد بار هایی که افتاده بازداشتگاه کمتره چیزی که درمورد جئون واضح بود استعداد خارق العادش داخل نقاشی های میلیون دلاریش بود و نویسنده کیم حاضر به رد چنین پیشنهادی نبود
قرار ملاقات برای چه زمانیه؟+
شین با خونسردی نیم نگاهی به ساعتش کرد و پاسخ داد
نیم ساعت دیگه قربان_
چ_چی؟تو مادر فاکر چرا زودتر نگفتی+
شین با نگاهی که هنوز هم خونسرد باقی مونده بود به نویسنده بددهن مقابلش که بویی از فرهنگ نبرده بود گفت:
بنده ۴۷بار با شما تماس گرفتم و ۲۵۲به شما پیام دادم اما متاسفانه شما طبق معمول به تخم های جوجه نشدتون گرفتید_
تهیونگ واکنشی به زن نشون نداد  یه جورایی بعد چهارسال کار کردن باهم دیگه نسبت به توهیناتی که میکردن بی حس شده بودن  پس بی اهمیت به حرفای شین با سرعت سمت اتاق لباس رفت و فریاد زد
بهشون بگو قرار بزارن برای یک ساعت دیگه_
شین نیشخندی زد که از چشمای مرد نویسنده دور موند دلیلش هم واضح بود حرفی که زده بود دروغ بود درواقع قرار ملاقات برای دو ساعت دیگه بود ولی خب با شناختی که از نویسنده کیم داشت به خوبی میدونستم که اگه به مرد حقیقت رو میگفت در اخر با تاخیر حداقل یک ساعته به اونجا میرسیدن و این کار باعث شرمساری هردوشون میشد
طبق انتظارش اماده شدن پسر یک ساعت زمان برد پسرک نویسنده برخلاف اینکه معمولا داخل خونه بود ولی اهمیت بالایی به تیپ و ظاهرش در اجتماع میداد البته هیچوقت حاضر نبود که از سلیقه خودش برای جامعه بگذره پس بجای پوشیدن کت و شلوار های رسمی امروزی،لباس های کلاسیک و ساده ای اما زیبا ، گرون قیمت میپوشید  و موهای کوتاشو  به زیبایی سمت بالا حالت میداد به همین دلیل تنها جایی که میتونست نگاه تحسین برانگیز شین دریافت کنه زمان بیرون رفتنش بود
شین با شکم برامده که خبر از ماهای اخر بارداریش میداد تا کنار ماشین تهیونگ همراهی کرد ،تهیونگ بعد سوار شدن منتظر نشستن شین  موند ولی خب بر خلاف انتظارش شین فقط خم شد و گفت:
متاسفانه امروز نمیتونم همراهیتون کنم باید برم دکتر و درمورد زمان رسیدنتون مشکلی وجود نداره پس با ارامش رانندگی کنید هنوز یک ساعت زمان دارید ،ادرس براتون از قبل ارسال شده ،خداحافظ قربان.
و بعد هم بدون توجه به نویسنده متعجب سمت ماشین سفید رنگ خودش رفت و اونجا رو ترک کرد
پسرک از شوک و حرص تکخندی زد مطمعنن اگر شین مدیر برنامه حرفه ای و خوبی نبود تا الان اخراجش کرده بود ولی خب چاره ای نداشت به قبولی اون زن چون میدونست هیچوقت قرار نیست کسی رو مثل اون پیدا کنه که هم با اخلاق و رفتاراش کنار بیاد و هم فردی منظم و دقیق باشه
یه جورایی همین الان هم با نبود زن کنارش احساس عجیبی داشت شین تقریبا از اوایل دوران پیشرفتش کنارش بود ولی به دلیل بارداریش سه ماه مرخصی گرفته بود و امروز هم چون میدونست نویسنده حواس پرت یادش میره اومده بود
پسرک اهی کلافه کشید به خوبی میدونست این سه ماه قراره سخت بگذره

.....................................

اول از همه سلام به تک تک خوشگلایی که نمیدونم روزی میرسه به این بوک سر بزنن یا نه
این داستان کاملا یهویی و برای دلم خودم نوشته شد
ولی خب دوست داشتم با شما به اشتراک بزارم
هرچند فکر نکنم زمانی برسه که کسی این بوک رو بخونه
ولی خب من خودمو برای خوندنش دارم😂

 silent eyes/KOOKV/VKOOKWhere stories live. Discover now