yes(end)

1K 143 15
                                    

_ هی، جونگ‌کوک دقیقاً کدوم گوری رفتی؟
جیمین درحالی‌که ترسیده پشت دیوار پنهان شده بود و خودش رو از چشم‌های تیز امگایی که سرگرم بچه‌هاش شده بود، گفت و ادامه داد:
_ تهیونگ همین الان هم داره از زیر زبون من حرف بیرون می‌کشه، هرچند چیز خاصی نمی‌دونم؛ ولی ترسناک می‌زنه.

_ فقط برای یک ساعت آینده سرگرم نگه‌اش دار.
جونگ‌کوک با لحن خشنی زمزمه کرد و بدون توجه به فحش‌های دوست امگاش گوشی رو قطع کرد.

_ خب ما باید اینجا به یه کاری برسیم، درسته سویون؟
جونگ‌کوک لحن ترسناکی زمزمه کرد و برای چند ساعت آینده اون آلفای مهربون رو بیرون انداخت.
اون کارهای مهمی برای انجام داشت؛ پس باید این کار خرده‌ریز رو خیلی زود تموم می‌کرد.

_ تو جرأت کردی و امگای من رو کتک زدی؟ بچه‌هام رو تهدید کردی؟ از جونت سیر شده بودی؟
جونگ‌کوک به‌ چشم‌های ترسیده و البته گستاخ دختر خیره شده بود.
اون زن...
جونگ‌کوک حالا می‌تونست به‌خوبی گذشته رو به‌یاد بیاره.

سویون اون کسی بود؛ که تمام دوران دانشگاه اطرافش چرخیده بود و در آخر جونگ‌کوک با خودش فکر کرده بود؛ که شاید اون داره اشتباه می‌کنه و باید یه شانسی به خودشون بده، هرچند این داستان به‌خوبی تموم نشده بود...
جونگ‌کوک موقعی این رو فهمید؛ که دو تا دختر دیگه به‌دست سویون به‌شدت آسیب دیده بودند و فقط به‌ این‌ دلیل که از جونگ‌کوک خوششون می‌اومده و سویون تحمل شنیدن همچین حرف‌هایی رو نداشته.
جونگ‌کوک همون چهار سال پیش تمومش کرده بود؛ ولی ظاهراً سویون بی‌خیالش نشده بود.

زیر لب آهی کشید و اسلحه‌ی توی دستش رو چرخوند.
این مسخره است.
البته تا جایی که آسیبی به توت‌فرنگیش وارد نشده باشه.
حالا جونگ‌کوک بیشتر عصبانی بود و نمی‌دونست چطوری میل به کشتن اون زن رو نادیده بگیره.
با دیدن اون زن تمام خطوط و زخم‌هایی که روی تن توت‌فرنگیش دیده بود رو به‌یاد می‌آورد.
بعضی از اون‌ها برای همیشه ردشون می‌موندند و جونگ‌کوک هیچ‌وقت نمی‌تونست خودش رو برای این مسئله ببخشه.
اگه فقط یکم مغزش رو به‌کار می‌انداخت، این اتفاق‌ها نمی‌افتادند.

_ تو از اول هم مال من بودی...
سویون معترض فریاد کشید و سعی کرد، دست‌های بسته‌اش رو آزاد کنه.

_ من مال هیچ‌کسی نیستم!
جونگ‌کوک متقابلاً فریاد کشید و درحالی‌که سعی می‌کرد به اون زن حمله نکنه‌، ادامه داد:
_ تو هیج حقی نداشتی سر توت‌فرنگی من همچین بلایی بیاری حالا هم قراره تقاصش رو پس بدی.
قسمت آخر جمله‌اش رو با خونسردی زمزمه کرد و اسلحه‌اش رو در کمال تعجب توی کتش مخفی کرد و شروع به شمردن کرد:
_ یک، دو، سه.
و ناگهان صدای آژیر پلیس شنیده می‌شد و این جونگ‌کوک که از ساختمون بیرون می‌زد و با آرامش می‌گفت:
_ توی زندان بهت خوش بگذره.

troubled jeons(kookv)Where stories live. Discover now