هیچ وقت اون نگاه ناامید ریچارد از ذهنش بیرون نمیرفت.
مثل نمادی که زمان زیادی وجود داشته و توی زندگیش نقش داشته ، جونگکوک بهش باور داشت.
درست بعد از اینکه بعد یه وقفه طولانی که خبری ازش نبود ، اون برگشت تا همینطوری نگاهش کنه. به پسری که بزرگ شده بود.
وقتی اولین بار باهاش خوابید ، رابطه ای عجیب شکل گرفت. دور از درک. نیازی نبود کسی درکش کنه. چون اونها توی یک مکان تعریف نشده همه چیز رو شروع کرده بودن.
جونگکوک اجازه داد اون مرد استرالیایی تبدیل به باریکه ای از امید بشه... زندگیش توی اون کثافتخونه با وجود ریچارد قابل تحمل میشد.
هروقت به دیدنش میومد برای تفریح بیرون میبردش. اجازه نداشت برای پسر چیز زیادی فراهم کنه پس فقط براش غذاهایی که دوست داشت میخرید. و چندتا کتاب... جونگکوک زیادی کم خواه بود. وقتی کتاب هارو با دستهای جوونش ورق میزد و با چشمهای براقش نظاره ، ریچارد به این فکر میکرد که این بچه با وجود این شرایط و شخصیت خاصی که داره تا چه اندازه دیگه میتونه دووم بیاره؟
و... چطور باید کمکش کنه؟و بعد ناپدید شد.
جونگکوک با رفتن ناگهانی تنها کسی که بهش اهمیت میداد دوران سختی پیش رو داشت. با ترسهایی که رشد کرده بودن.
اون شروع به نافرمانی میکرد و میدونست اینطوری عاقبت خوبی نداره ولی اهمیتی نداشت... چطور باید دردش رو بروز میداد؟ کی میخواست درک کنه که رها شدن توسط مردی که بهش تکیه داده برای بار دوم چه حسی داره..؟
بدنش از شدت کتک خوردن درد زیادی رو متحمل بود. و توی زیرزمین اون مکان لعنتی ، توی تاریکی رها شده بود. هیچچیز در اون لحظه ترسناک تر از افکارش نبود.
ولی سانگ وو هیچ وقت اجازه نمیداد این پسر عادت کنه و چیزی حس نکنه. بخصوص ترس.
پس اون جونورهای زشتش رو با پسر توی تاریکی تنها گذاشت.
شاید همون لحظه ، همون مجازات ، نقطه شروع ترس دیوانه وار جونگکوک نسبت به مار ها بود.دلش میخواست بمیره.
دیگه رغبتی برای ادامه نداشت اما... از مردن به دست آدمهای اینجا و حیوون خونگی های سانگ وو وهم داشت.
گوشه ای جمع شده بود و به تاریکی خیره شده بود. خیلی وقت بود این حقیقت زندگی توی صورتش کوبیده شده بود ؛ هیچ چیز قرار نیست طوری که میخوای پیش بره.اما ریچارد برگشت. با زور و عصبانیت ، آدمهای سانگ وو رو کنار زد و در آهنی رو باز کرد. نور وارد تاریکی شد. جونگکوک با نمایان شدن بدن مارهای کلفتی که روی هم میخزیدن و درست درچند قدمیش بودن ، با ترس درحالی که خیس عرق شده بود ، روی زمین خزید تا از در بیرون بره. نمیتونست حرف بزنه. نمیتونست.
ریچارد با دیدن کاری که باهاش کرده بودن احساس غیرقابل باوری داشت.
مثل پدری عصبانی که میتونه تک تکشون رو بکشه.
و بازهم فهمید احساسش به پسر ، قابل درک و توصیف نیست.جونگکوک رو بیرون کشید و وقتی چشمهای ناامید و ترسیده پسر بهش خیره شدن فقط تونست اسمش رو زمزمه کنه :" جونگکوک..."
چشمهای گود افتاده پسر ، خیس شدن و با بی رمقی دستهای مرد رو از بازوهاش جدا کرد و... فقط بین گریه های عصبیش ، نالید و نگاه غضبناکش رو نثار مردی که رهاش کرده بود کرد.
چشمهای عصبانی و خیس جونگکوک ، از هر خنجری تیز تر بودن. نه بخاطر اینکه بدنش رو زخمی میکردن ، بخاطر اینکه میدونست اون پسر چه دردی میکشه.
YOU ARE READING
Crestfallen |سرافکنده| Vkook
Fanfiction𖤍 Couple : Vkook 𖤍 Genre : Mafia_romance_smut_Psychology - چرا باید همچین حسی بهت داشته باشم ؟چیزیه که نمیتونم بگم...نمیتونم توضیحش بدم. - تو توی من چی میبینی تهیونگ ؟ - نور جونگکوک...خیلی زیاد...هرگز همچین نور درخشانی ندیده بودم. هربار که میکشت،...