●Chapter 15●

110 17 19
                                    


در دل شب‌های تاریک و تنهایی، هانول به جستجوی حقیقتی گم‌شده بود. در جهانی زندگی می‌کرد که پر از خیانت و ناامیدی بود، جایی که اعتماد دیگر جایی نداشت. گذشته‌اش همچون وزنی سنگین بر دوش‌هایش سنگینی می‌کرد.
روزها به سرعت می‌گذشتند و هانول می‌دونست که لحظه‌ای سرنوشت‌ساز در راهه.
وقتی کیونگسو بهش گفت که هیچ زمانی برای از دست دادن نیست، قلب هانول در سینه‌ش فرو ریخت.
دراون شب تاریک، هانول تصمیم گرفت که دیگر نمی‌تونه از ترس‌هایش فرار کنه. باید با حقیقت روبه‌رو می‌شد و در این مسیر به دنبال فرصتی تازه برای ادامه دادن بیزنس پدرش بود.
وقتی در چشم‌های کیونگسو نگاه کرد، میدونست که هیچ زمانی برای از دست دادن وجود ندارد. او باید انتخاب می‌کرد، به گذشته‌اش برمی‌گشت و دوباره زیر دست پدرش میبود یا با کمی سنگدلی آینده رو کامل برای خودش میکرد؟
به پسر جوونی که جلوش بود نگاه کرد و زیر لب گفت:ولی اون پدرمه.

کیونگسو جلوش زانو زد و چاقوی شکاری بلندی که دستش بود رو به هانول داد:پدرت ضعیف شده، رسانه ها روش حساس شدن و پلیس دیگه نمیتونه روی کاراش رو بپوشونه...

هانول چاقو رو از دست کیونگسو گرفت، توی این ۲۸سال زندگیش تاحالا ادمی رو به قتل نرسونده بود و امشب قرار بود اولین قتلی که انجام میده پدرش باشه.

_تو امشب میتونی سرنوشتتو عوض کنی.
کیونگسو دستش رو روی شونه ی هانول فشار داد:مطمئن باش تنها چیزی که توی زندگیت نیاز داری قوی بودنه و من مراقبت هستم که هیج وقت احساس نکنی که نمیتونی قوی باشی.
■□■□■□■□
هانول از بخاطر صدا زدن های هیونجین از خواب پرید.
اتاق در سکوتی عمیق غرق شده بود. نور کم‌سوی ماه از لای پرده‌ها به داخل می‌تابید و سایه‌های بلند و مرموزی رو روی دیوارها می‌انداخت.
هوا سرد و دلگیر بود، و یک نسیم ملایمی از لای پنجره‌ نیمه‌باز وارد می‌شد.
اون شب تصمیم گرفته بود که همراه با هیونجین بخوابه و هیونجین متوجه کابوس دیدنش شده بود.
موهای هیونجین به طرز نامرتبی روی صورتش ریخته بود و با نگرانی هانول رو صدا میزد.
هانول زیر لب گفت:بیدارم.

هیونجین دستش رو روی صورت هانول گذاشت و دمای بدنش رو حس کرد:خیلی عرق کردی...

خم شد و از روی میزی که کنار تخت بود لیوان اب هانول رو بهش داد: بعد حموم بدون لباس خوابیدی...معلومه مریض میشی.

هانول با صدای گرفته گفت:مریض نشدم..داشتم خواب بد میدیدم الان خوبم.
سر جاش نشست:ساعت چنده‌

هیونجین به ساعتی که توی اتاق بود نگاه کرد:۲..
وقتی متوجه شد هانول داره از جاش بلند میشه سریع پرسید:میخوای بری؟

هانول شلوارکش که روی زمین افتاده بود رو برداشت:ذهنم خیلی درگیره...

_برای اون دختره؟

Empire Of Lies Where stories live. Discover now