●Chapter 23●

115 16 28
                                    

در طول عمارت، با بیشترین سرعتی که می‌تونست می‌دوید. زمان زیادی نداشت و پلیس هر لحظه ممکن بود به اونجا برسه. معلوم نبود هانول کجاست و اگر هانول فرار می‌کرد، هیچ‌وقت انتقامی که این همه سال برایش نقشه کشیده بود به نتیجه نمی‌رسید.

سعی کرد آدرسی که هیونجین بهش داده بود رو دقیق به یاد بیاره و مسیر درست رو برای رسیدن به اونجا انتخاب کنه. در نهایت به یک راهروی تاریک رسید که هوا بسیار خفه و گرم بود و با توجه به ماشین‌های زیادی که پارک شده بودن٫ حدس زد که به جای درستی آمده است.
اول سعی کرد ببینه کدوم ماشین روشن شده تا بفهمه هانول سوار کدوم ماشینه، ولی بعد از چند لحظه فهمید که هیچکدومشون هنوز روشن نشده‌ن و همه ماشین‌ها خاموشه.

گوشش را تیز کرد و تفنگی که در دست داشت رپ به شدت فشار داد. احتمال داد که هانول قایم شده و منتظر فرصت مناسبیه تا بهش حمله کنه.
بیشتر تمرکزش سمت فلیکس بود و امیدوار بود که برادرش آسیب جدی ندیده باشه. از اینکه تنهاش گذاشته بود، حس بدی داشت، ولی نمی‌تونست اجازه بده هانول از دستش فرار کنه. برای همین در دلش به هیونجین اعتماد کرد که مراقب برادرشه و سعی کرد که بقیه تمرکزش را روی هانول جمع کنه.

بین ماشین‌ها راه می‌رفت و هر از چند گاهی اطرافش رو نگاه می‌کرد تا ببینه آیا هانول رو پیدا می‌کنه یا نه.

با حس خفه شدن ناگهانی از دستی که از پشت دور گردنش حلقه شده بود، به خودش اومد و سعی کرد خودش رو نجات بده، ولی هانول خیلی قوی‌تر از چیزی بود که مینهو فکرش ر می‌کرد.
هانول از پشت تفنگی که در دست مینهو بود رو به زمین پرتاب کرد و حلقه دور گردن مینهو رو شدیدتر کرد.
مینهو سعی کرد با دست چند بار به صورت هانول محکم ضربه بزنه، ولی فایده‌ای نداشت و به خاطر کمبود اکسیژن، بدنش هی داشت ضعیف‌تر می‌شد.

صدای هانول را کنار گوشش شنید که با تمسخر می‌گفت:واقعاً فکر کردی اجازه می‌دم انقدر راحت من رو نابود کنی؟

مینهو چند ضربه دیگه ای به بازویی که دور گردنش بود زد، ولی نمی‌توانست کاری بکنه و چشماش داشت سیاهی می‌رفت. می‌تونست کم شدن اکسیژن را در بدنش حس کنه و ریه‌هاش به شدت درد گرفته بودن و حتی نمی‌تونست از درد فریاد بزنه.
چشماش داشت بسته می‌شد و مطمئن بود که بعد از بیهوشی‌اش، هانول کارش را تموم می‌کنه و بعد سراغ فلیکس می‌ره.

ناامیدانه شکست خودش رو قبول کرد و چشم‌هایش را بست و با بی‌حالی سرنوشت خودش رو پذیرفت.
در ذهنش از پدر و مادر و هیوجی عذرخواهی کرد و قول داد که به زودی بهشون ملحق می‌شه.

اینقدر بی جون شده بود که نمیدونست که توهم زده یا واقعاً فشار دست دور گردنش کمتر شده.

روی زمین رها شد و سعی کرد نفس عمیقی بکشه و با چشم‌های نیمه‌باز به اتفاقاتی که اطرافش می‌افتاد نگاه کرد.
هانول رو دید که روی زمین افتاده و دستش رو روی گردنش گذاشته؛ از بین انگشت‌هایی که روی گردنش بود، خون به بیرون فوران می‌کرد و با ناباوری به نقطه نامعلومی نگاه می‌کرد.

Empire Of Lies Where stories live. Discover now