پوست برهنه و براقشون روی هم کشیده میشد و شعلهی این خواستن رو بیش از پیش میکرد، جوری که نمیتونستن از همدیگه سیراب بشن. وانگ ییبو خم شد و بوسهی ریزی روی سیبک گلوی لرزون شیائو گذاشت و بعد بالاتر اومد، تا جایی که به غنچههای مرطوب و خیس مورد علاقهش رسید. همراه با نفس داغ و تبداری که بیرون میفرستاد، بین لبهای جان زمزمه کرد:
«میشه منو محکم بغل کنی؟ واقعا نیاز دارم باهات یکی بشم.»پسر بزرگتر حلقهی دستهاش رو به دور گردن شریکش تنگتر کرد و نیمچه فاصلهای که بین لبهاشون وجود داشت رو با یک بوسه از بین برد و با شقیقهای که از هیجان و لذت نبض میزد جواب داد:
«دیگه بیشتر از این؟ همین الانشم خوب جا خوش کردی.»وانگ سرش رو بالا آورد و کج کرد. گونهی سرخ و خیس از عرقش رو به مچ دست جان تکیه داد و بعد نگاه براق و تشنهش رو روی تکتک اجزای صورت مرد دوستداشتنیش چرخوند. در آخر به تیلههای شکلاتی پسر زیرش خیره شد:
«گِه! حرف من فقط برای الان نیست... من همیشه و هرجا به بغلت نیاز دارم! آدم مگه میتونه از خونهش دور باشه؟ نه! چون بغل تو، خونهی منه.»همین که این حرف از دهن ییبو بیرون اومد، جان ماتش برد و بدون اینکه چیزی بگه فقط بهش نگاه کرد. اصلا به ذهنش هم نمیرسید اون پسر زبوندراز با همچین جوابی دهنش رو ببنده و قلبش ذرهذره مثل برف زیر آفتابِ ملایم شروع به آب شدن کنه!
پس بدون اینکه پاسخی به این شیرینزبونی بده، فقط با ذوقی زیرپوستی سرش رو تکون داد و محکمتر مردش رو به آغوش کشید.
اونقدر سفت و محکم که نفس جفتشون بند بیاد...!وانگ ییبو از این حرکت لبخند رضایتبخشی زد و به ضربههاش سرعت بیشتری داد. با هر ضربهاش جفتشون یک قدم بیشتر به ارضا شدن، نزدیک میشدن.
حالا فضای اتاق علاوهبر اون نفسهای تند و کشیده، از بوی کام و تن جفتشون پر شده بود. وقتی ییبو کامش رو داخل جان خالی کرد، رمق و ضعف از جفت دستهاش که به زمین تکیه داده بود تا تعادلش رو حفظ کنه، فرار کرد و آرنجهاش خمیده شد. سرش روی سینهی ستبر و پهن شیائو فرود اومد و از اعماق وجود به صدای اون ماهیچهی تپنده که با شدت خودش رو به قفسهی سینهی جان میکوبید، گوش داد.وانگ دست راستش رو روی قلب جان گذاشت و گفت:
«داره تند میزنه! بهنظرت بهخاطر چیه؟»شیائو جان نفس عمیقی کشید و طبق عادت دستش لای گندمزار ابریشمی و پُر ییبو به گردش دراومد. پسر بزرگتر اول هومی کشید و بعد شمردهشمرده جواب داد:
«دلیل تند زدن این احمق فقط میتونه یه چیز باشه که اونم تویی! اینکه دیگه پرسیدن نداره.»ییبو سرش رو بالا گرفت و چونهی گرد و کوچیکش رو به سینهی جان تکیه داد. از همون زاویه که توش قرار داشت، با چشمهای ریز و لبهای برچیده شده غر زد:
«بهش نگو احمق کلهپوک! قلبی که منو دوست داشته باشه لایق تاج و تخته.»
YOU ARE READING
یک عاشقانه تصادفی (فصل ۲)
Fanfiction«من طلاق میخوام!» این حرف جان درحالیکه تازه یک ماه و نیمه ازدواج کرده، واقعا از ذهن به دوره! مگر اینکه یه دلیل گنده پشتش داشته باشه... و معلومه که دلیلی وجود داشت! بابای وانگ ییبو که ناگهان از ناکجاآباد پیداش شده بود و میخواست پدرناتنیش باشه تا...