پارت 28: برادرناتنی‌های عاشق

147 43 29
                                    

جان با چهره‌ای شاد و خندون وارد اتاق شد و با صدایی بلند ییبو رو مخاطب قرار داد:
«بوبو فکر کنم بابات دستمال سفیـ_... خوابیدی؟»

کلمه‌ی آخر رو با لحنی اوج گرفته و مملو از سوال پرسید.
متعجب خودش رو به تخت رسوند و از پشت به ییبو که تو خودش جمع شده بود، چسبید. وانگ ییبو با ایرپاد درحال آهنگ گوش دادن و تظاهر به خواب بودن می‌کرد. شیائو با بازیگوشی و شیطنت ایرپاد پسر رو از گوشش قاپید و اون رو میون انگشت‌های کشیده‌ش به بازی گرفت:
«جدی خوابی؟ حیف شد! نمی‌دونی چه چیزایی رو از دست دادی و منم قرار نیست بهت بگمشون.»

وانگ کوچیک لای پلک‌هاش رو باز کرد، اما به طرف همسرش برنگشت:
«حرفای بین تو و بابام چیزایی نیستن که دلم بخواد برای بار دوم بشنومشون!»

صداش پکر و گرفته و چهره‌ش ناخوانا بود. شیائو جان در کسری از ثانیه فهمید که ییبو به‌خاطر فرار از حرف‌های پدرش که از پشت در شنیده، به تخت، ایرپادش و اون خواب ظاهری پناه آورده.
جان از بی‌رمقی و تو لاک رفتن شوهرش تحت‌تاثیر قرار گرفت و صداش از اون تُن شیطنت‌آمیز خارج شد. آروم و جدی به شونه‌ی وانگ ییبو که با دستش خودش رو بغل گرفته بود، زل زد:
«انگار حرفامونو شنیدی! پس چرا به‌جای فرار کردن نیومدی بیرون تا حرف بزنید؟»

ییبو نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شد. چهارزانو روبه‌روی جان تغییر زاویه داد و دست‌هاش رو دور کمر شریک زندگیش و نقطه‌ی امنش پیچید.
چطور می‌تونست بگه از اینکه این حرف‌ها و کلمات رو از زبون پدرش بشنوه، می‌ترسه؟ اینکه با حرف‌های آقای وانگ متوجه حماقت‌هایی بشه که در حق خودش، پدرش و خواهرش کرده و بفهمه فرزند بدی برای پدرش بوده!
جرأت رو‌به‌رو شدن با همچین چیزی رو نداشت، برای همین به‌جای حل کردن، فقط داشت صورت مسئله رو پاک می‌کرد.

وقتی سرش روی سینه‌ی قوی و امن مردش فرود اومد و گوش‌هاش با اون موسیقی بی‌کلام همیشگی آرامش‌بخش پر شد، چشم‌هاش رو بست تا حداقل به همسرش، به کسی که بیشترین ارزش و اهمیت رو براش قائل می‌شد، اعتراف کنه:
«جان گِه... من یه ترسوئم!»

شیائو جان متحیر و گیج از چیزی که شنیده، با تُن صدای نسبت بلندی، شگفت‌زدگی خودش رو ابراز کرد:
«ها؟ منظورت چیه؟ از چی باید بترسی؟»

ییبو سرش رو بلند و چونه‌ش رو به سینه‌ی جان تکیه داد و به این شکل اتصالی بین آسمون شب‌ تیره و کدر وانگ ییبو و گوی‌های گرم پر از سوال شیائو جان، ایجاد شد!
وقتی سکوت ییبو بیشتر از انتظار شیائو طول کشید، پسر بزرگ‌تر سری کج کرد و با لبخند محوی گفت:
«نمی‌خوای بگی چی شده قند عسل من؟ اگه به من نگی پس دیگه پیش کی سفره‌ی دلتو باز کنی؟ دلم می‌خواد مثل اون موقع که فقط هم‌خونه بودیم و بهم اعتماد کردی تا از دلیل رفتارات برام بگی، الان هم همین‌ کار رو کنی... می‌دونی که من همیشه بدون اینکه قضاوتت کنم، بهت گوش می‌دم.»

یک عاشقانه تصادفی (فصل ۲)Where stories live. Discover now