12

29 5 2
                                    

«چوی سوجین؟»
دو پسر همزمان پرسیدند.
سوجین یک دستش را پشتِ کمرش مخفی کرد و دستِ دیگرش را به نشانه‌ی سلام کردن تکان داد.
«هیی پسرا؟»
مضطرب پرسید.
«اینجا چیکار می‌کنی؟»
صدایِ بمِ فلیکس بود.
«آه خب... شما کجا میرین؟»
«خونه.»
«عالیه! میتونم همراهتون بیام مگه نه؟ تو راه براتون همه چیزو تعریف می‌کنم.»
هیونجین و فلیکس نگاهی به هم انداختند و همزمان سر تکان دادند.
سوجین شکمش را گرفت و کمی خم شد.
«وای گشنمه!»
«اوه خب، بیا بریم سوپرمارکتِ اونجا یه‌چیزی بخریم.»
سوجین سرتکان داد. سرش را پایین انداخت.
«فقط... شما بچه‌ها پول دارین؟»
«اوه.. آره. من دارم. مشکلی نیست.»
فلیکس گفت و هرسه به سمتِ سوپرمارکت راه افتادند. اونیگیری و رامن را برای غذا برگزیدند. وقتی فلیکس سه کاسه رامن را حساب کرد، دور میز کوچکِ سبز رنگِ بیرون مغازه نشستند. سوجین بدون هیچ حرفی با اشتها شروع به خوردن کرد و فلیکس و هیونجین هم با کمی تردید به او نگاه کردند..
«خب چوی سوجین، الآن باید یه چیزی رو تعریف کنی.»
«درسته. من...»
کمی مکث کرد و نودل را در دهانش قورت داد.
«از خونه فرار کردم.»
هیونجین و فلیکس به هم نگاه کردند.

«چرا؟»
فلیکس پرسید.
«چون... لزبینم.»
سوجین به آن دو نگاه کرد. انگار منتظر واکنششان بود که آیا می‌پذیرند یا مانند بقیه طردش می‌کنند.
پسرها سکوت کردند؛ که از نظر سوجین نشانه‌ی بدی نبود. به یاد آورد عشقی را که در پارک، در نگاهِ پسر ها به هم دیگر حس کرده بود و خیالش راحت شد که آن ها هم گرایش سوجین را قبول می‌کنند.
«خب... فک کم باید دیگه بریم. دیروقته.»
سوجین بلند شد، کیفش را دوباره روی کولش انداخت و راه افتادند.
.
.
.
«فلیکیس پیام داد. هیون رو پیدا کرده. حالشون خوبه.»
هایون با خیالی آسوده گفت.
«خداروشکر.»
یونجون در حالِ جمع کردنِ میز شام بود.
هایون شکمش را گرفت و خم شد، صدایی از درد بیرون داد و به زمین افتاد.
«هایون شی؟ هایون شی! هایون! هایون!»
و پس از آن گوش هایش چیزی نمی‌شنید.
.
.
.
سه دانش‌آموزِ دبیرستانی به خانه‌ی هیونجین رسیدند.
«اوه پس خونت اینجاست؟»
«آره.»
هیونجین به سردی جوابِ دختر را داد.
«دوسش دارم.»
هیونجین سر تکان‌ داد.
سوجین با آزردگی به او نگاه کرد. خوشبختانه فلیکس که در اتاق درحالِ عوض کردنِ لباس هایش بود، با یک تی‌شرت سفید که رویش یک تصویرِ کوچک از یک پروانه‌ی آبی بود با شلوارِنخیِ طوسی رنگ، سر رسید.
«خب، امشب اینجا می‌خوابی دیگه؟»
سوجین سرتکان داد.
«هرکی قراره کجا بخوابه هیونگ؟»
هیونجین بالشتی زیر بغلش بود و به سمتِ اتاقِ نقاشی می‌رفت شانه بالا انداخت.
این روزها خیلی ساکت شده بود. هنوز اتفاقی را که برای خواهرش افتاده بود، از یاد نبرده بود.
هیونجین واردِ اتاقِ نقاشی شد و درب را پشت سرش بست.
وقتی هیونجین به اتاق رفت، و لباسِ مدرسه‌اش را درآورد، از جیبش یک کارت افتاد.
کارتی که آن مرد در پارک به او داده بود.
رویش شماره‌ای نوشته شده بود و بالایش نوشته بودند"اگر به مدلینگ علاقه دارید، تماس بگیرید."

فلیکس و سوجین به هم نگاه کردند.
«چه مرگشه؟»
سوجین زمزمه کرد.
«دلایل خودشو داره.»
فلیکس به تندی جواب داد.
«اوه داری از دوست پسرت طرفداری می‌کنی؟»
سوجین با لبخندی شیطانی گفت و این باعث شد فلیکس با گونه‌های قرمز زیرِ کک‌ومک‌هایش یک جوراب به سمتش پرت کند.
نفسش را بیرون داد.
«تو بروی توی اتاق روی تخت بخواب. منم همین‌جا روی کاناپه می‌خوابم.»
«آخه، نه تو برو تو اتاق.»
«بحث نکن. برو.»
سوجین سرتکان داد.

«فلیکس!»
هیونجین با فریاد سمتش رفت. فلیکس بازوهای هیونجین را گرفت تا آرامَش کند.
«یونجون... زنگ زده... ها-هایون...»
«آروم باش...»
سوجین با ترس از اتاق بیرون دوید.
«چی‌شده؟»
.
.
.
یونجون با پایش روی زمین ضرب گرفته و سرش میان دستانش قرار داشت.
مردی در راهروی بیمارستان به سمتِ او دوید.
«هیونگ.»
یونجون بدونِ برگشتن سمت صدا فهمید که هیونجین است. گفت که بنشیند و بعد هم فلیکس و سوجین که درحالِ دنبالِ هیونجین بود کنارشان نشست. یونجون سوجین را از پارسال دیده بود.
«چی‌شده هیونگ؟»
«صبر کن دکترا بهت بگن؛ و آروم باش؛ زود قضاوت نکن.»
هیونجین آبِ دهانش را قورت داد.
فلیکس با نکرانی دستانِ هیونجین را گرفت و چشمانِ خیره‌ی هیونجین به خودش از دیدگانش دور نماند.

پزشکِ هایون سمتشان آمد و امکان نداشت قیافه‌ی گرفته‌اش باعث نگران‌تر شدنِ پسرها نشود.
هرسه عاشق هایون بودند؛ اما هیونجین می‌توانست همه‌چیزش را برای او فدا کند؛ حتی عشقِ زندگی‌اش را.
دکتر دستش را دراز کرد و هیونجین و یونجون با او دست دادند.
«سلام، سلام.»
«سلام، حالِ خواهرم چطوره آقا؟»
«تبریک می‌گم خواهرتون باردارند؛ درد و همه‌چیز براشون طبیعیه ولی اگه شدید بشه ممکنه...»
هیونجین دیگر چیزی نمی‌شنید. با سرگیجه به یونجون نگاه کرد.
و آخر چیزی که دید قیافه‌ی نگرانِ فلیکس، لب های جنبانِ پزشک، قیافه‌ی متعجب سوجین و بعد، فقط سیاهی بود.
این وسط ها، صدای "هیونجین" گفتنِ خورشیدش هم در گوشش می‌پیچید.
.
.
.
صدای بوقِ دستگاهِ ضربان‌قلب فضارا در بر گرفته بود.
سنگینی‌ای را روی سینه‌اش احساس می‌کرد.
دستش را بالا آورد و روی سرِ پسر کشید. فلیکس به سرعت سرش را بالا آورد.
«هیونگ! بیدار شدی.»
و با گوشه‌ی آستینش اشک و آب‌دماغی را که روی صورتش ریخته بود پاک کرد؛ اما ناگهان دوباره زد زیر گریه.
«آروم بچه، بیدارم. چرا گریه می‌کنی؟»
صدایش ضعیف بود.
فلیکس بازوهایش را دورِ تنِ هیونجین پیچید؛ اما مواظب بود که آسیبی به او وارد نکند.
«چم شد یهو؟»
«تشنج کردی.»
«جدا؟»
«اوهوم.»
و هیونجین یک‌هو انگار به خودش آمد.
«وایسا! هایون کو؟»
فلیکس سرش را پایین انداخت.
«حالش خوبه.»
«مطمئنی؟ پس چرا مضطربی؟»
هیونجین با شک پرسید.
«قضیه‌ی بچه... یونجون همه‌چیزو برام تعریف کرد.»
هیونجین ساکت ماند.
«مالِ همون حرومزاده‌است.»
هیونجین چیزی نگفت. انتظارش را داشت.
«می‌خواد چیکارش کنه؟»
با احساسِ بدی پرسید.  
«نگهش می‌داره.»
این صدای یونجون بود که از درب وارد شد.
______
ووت فراموش نشه^^





You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: 2 days ago ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

taiyo-Hyunlix Where stories live. Discover now