Part7 Alone

320 57 6
                                    

"لوكاس ميشه بياي كمك"
صداي بابا همفي اومد . حتما بازم كاراي هريت مونده رو دستم .
از پله ها اومدم پايين .
" بله بابا "
" ميشه چمدوناي هريتو ببري بالا شارلوت نيستش "
"چشم بابا "
خم شدمو وسايلو بردم . از پله ها اومدم بالا . هريت روي تختش دراز كشيده بود و موبايلشو دسكاري ميكرد . بدون صدا وسايل و گذاشتمو رفتم بيرون.

خيلي دلم يه چيز خنك ميخاد رفتم پايين تو اشپز خونه . مامان لوييزا داشت غذا رو برا ناهار اماده ميكرد. رفتم و از پشت بغلش كردمو سرشو بوسيدم .

" هيولا كوچولوي من چطوره. "
مامان گفت و من خنديدم . هميشه همينجور صدام ميكنه . مامان برعكس هري و هريتو باباهمفي از هر موقعيتي براي نزديك شدن به من استفاده ميكنه . اي كاش هنوز دير نشده بود . من ديگه انتخابمو كردم تنهايييي انتخاب منه.
" من هنوزم هيولاي خونم "
گفتمو لينونادو سركشيدم .
مامان كفگيرو گذاشت و دستاشو با پيرهنش پاك كردو رو بع روم نشست . دستامو محكم تو دستاش گرفتو بهم نگاه كرد .
" لوك تو الان ١٩سالته . تو مثه هيچ كدوم از هم سنو سالات نيستي. نه پارتي ميري نه دوس دختر داري . تو حتي به كسي نزديكم نميشي كي قراره از پيلت بيرون بياي و مثه بقيه زندگي كني . "

ميدونم اون نگرانمه اما اون خيلي چيزا رو نميدونه . اون نميدونه كه همشه اخر بودن يعني چي . اين كه بيتوجهي مثه سيلي بخوره تو صورتت بخوره يعنيچي . تازه منم بيماري قلبي دارم . نه شديد نيست اما به هرحال من بايد از ينا دور باشم . خواهر برادرم به واسطه شهرتشون خيلي گندا زدن كه فقطمن ميدونم اونا فقط وقتي نيازم دارن ميان سمتم . اين كه يه دختر ١٣ ساله رو ببري كه سقط جنين انجام بده غير معموله . من انقدر سايه بودم كه حتي وقتي تو مستي به داد هريت رسيدم گفتن ميخاسته تجاوزبكنه بهش . اره درست شنيدين يه دختر ١٤ساله الان دوساله كه مست ميكنه . بين ماسه تا منم كه هنوز باكرم . اونا تو مستي باكرگيشونو از دست دادن . هري از هفده سالگيش شروع كرد با اينو اون خوابيدن . همشم زير سر اون تهيه كننده مزخرفه .

نفس عميق كشيدمو گفتم
" من از ادما ي اطرافم متنفرم . دور من دختراي هرزه اي ريختن كه ميخان منو پله كنن تا فقط يه شبو با هري بگذرونن . من دنبال يكي ميگردم كه حد اقل براي خودش احترام قاءل باشه ."

مادرم سرشو تكون داد و لبخند زد
" اي كاش هري و هريتم يكم از هوش تورو داشتن"
منم خنديدم .

سرميز غذا همه باهم حرف ميزدن به جز من . به هري نگاه كردم . بدون پيرهن روي صندلي كنار بابا نشسته بود . يه دستش پر از تتو هاي عجيب بود. موهاي فر و قهوه ايش بلند شده بودن . اون خيلي قشنگو دوس داشتني شده . چيزي كه من هرگز نميتونم باشم . انقدر همه درگير هري و هريت بودن كه نفهميدن من از سر ميز رفتم .

يه كاغذ بردم و روش نوشتم
" مامان من رفتم پرورشگاه "

من روزاي جمعه به بچه هاي اونجا نقاشي و موسيقي ياد ميدادم . همه سن بچه اي اونجا تو كلاسم هست . من همه رو دوس دارم . همه منو به اسم صدا ميكنن . شيرين ترين بخشش بچه هاي ٥/٤سالن. دهتر بچه عاي شيريني كه دامنايكوتاه ميپوشن با تاپاي بندي صورتي و قرمز . دلم ميخاد همشونو ببوسم و خب اين كارم ميكنم . طرف ديگه پسر بچه هان . تخساي بانزه اي كه غرورشون جذابه . خب من تو كلاسم كسايي هستن كه ١٧/١٨سالشونه . من از وقتي كه اونا ١٦سالشون ميشه براشون كار پيدا ميكنم كه اواره نشن . تابتونن يه خونه داشته باشن يه زندگيي.

رانندگي تا اونجا خوب بود نيويورك خلوتو دوس دارم .

" سلام لوك چه به موقع"
اين صدا رو دوس دارم . هميشه ارامش بخشه
" سلام مادام مارس . امروز زيبا شدين"
بغلش مردم و سرشو بوسيدم .

خانم مارس لبخند زد .
" نميتونم باور كنم كه لوك كوچولوي ٥ساله الان مردي شده . كسي كه قدش تا نصف ميزم بود و براي غذا خوردن كلي بالشت زير پاش بايد ميزاشتيم الان انقدر رشيد و دوس داشتني شده ."
گفتو منو محكم تر گرفت . اون خود ارامشه .

"خب من بايد برم سر كلاس نقاشي فعلا مادام مارس ."
گفتمو مثه فرانسوياي باحال جنتل من خم شدمو دستشو بوسيدم .
شايد اون يه خانم مسن با ٦٨سال سن باشه اما هنوز خوش اندامه . وبه خودش ميرسه . اون هنوزم براي خودش لاك ميزنه . كتو دامن كوتاه ميپوشه و اخرهفته ها تو بار خوش ميگذرونه. اون ازمنم حوون تره.
................................
نظرتون؟ خوب بود ؟

Death wishWhere stories live. Discover now