Part12 My littel secrets

261 46 7
                                    

د.ا.د.لوك
اه بالاخره رسيدم خونه ساعت ١و من واقعا گرسنمه.
رفتم سمت اشپزخونه و نودلو در اوردمو باخودم بردم بالا.
كيفمو رو جا رختيكنار لباسام اويز كردم .پيرهنمو در اوردم و نودل و چنگالو برداشتمو شروع كردم به خوردن . بعد از اين كه سيرشدم رفتم سراغ بومو رنگام .
وسايلايي و كه ميخاستم برداشتم و بعد از اين كه در تراس اتاقمو باز كردم روبه روي بوم ايستادم.

استاد سامول گفته كه قشنگ ترين چيزي كه به خاطرتون مياد رو بكشين پس من شروع كردم .

ساعت ها وقت گرفت تا طرحم تموم شد عقب رفتم و به طرح نگاه كردم . دوتا پسر بچه . نميدونم چرا اما من قشنگ ترين خاطرم اون شبي بود كه تو اون سرماي زمستون تو اون اوارگي وقتي كه از هري خاستم دستاشو بگيرم اون بهم تين اجازه رو داد. من تلاش كردم كه دستا تو چشم بيان.

طاقت نداشتم رنگو برداشتم و به اون نقاشي جون دادم . تموم اون زمستونو كشيدم . همه ي كارا تموم شده بود و فقط تابلوي رستوران سطل و بچه ها مونده بودن ولي همه چيز از نظر من تموم شده بود.

به نقاشي هيره شده بودم كه ديدم هريت از پشت بقلم كرده.
" داداش خوشگلم يكم وقت داره "
خب معلومه دلش پره و ناراحته كه اومده سراغم . اين كار همش . تو مشكلاتشون من اولين نفرم كه به ذهنشون خطور ميكنم . شايد به خاطر اين كه من هميشه شاكتم تقريبا ارتباط جمعي با هيچكسي ندارم .
" ميشنوم "
گفتمو لبخند زدم.
اون رفت رو تختم نشست و منم روي صندلي ميز تحريرم .
"امم نميدونم خب چيزههه...."
"هي دختر اروم باش راحت فك كن با بهترين دوستت داري درددل ميكني "

سرشو بالا اورد و نگاهم كرد .
"نياز نيست فك فكنم تو واقعا بهترين دوستمي "
ميخنده و بعد ادامه ميده
" خب من برعكس هميشه احساس بدي دارم . تاحالا عاشق كسي شدي كه نتوني بهش بگي؟"
بهم خيره شد و منتظر جواب بود

" خب هريت من تا حالا عاشق نشدم چون وقت نكردم كه عاشق شم ولي كسايي بودن كه بي وقفه بهشون عشق ورزيدم و اونا توجه نكردن "

تو قيافش يه پرسش مثه "مثلا كي " كاملا ديده ميشد . تو چشماش خيره شدمو براش شمردم

" پنج سالم بود به مادرم گفتم دوست دارم و اون سرشو چرخوند و حرفمو بي جواب گذاشت . ٦سالم بود به هري گفتم دلم برات تنگ شده گفت ببخشيد صدام ميزنن و تلفونو قطع كرد . مامان تورو بار دار بود . يه نقاشي از خونوادمون كشيدم و بهش نشون دادم اون عصباني بودو پارش كرد . به بابا همفي گفتم كوسيقي راكو دوس دارم و ميخام ستاره بشم و بعد ميگم كع شما چقدر بهم لطف كردين در جواب سرشو تكون دادو روزنامه هوند. هروقت بهت گفتم كمك ميخاي. و خاستم با كمك كردن بهت بگم تو هم برام مهمي منو تحقير كردي .١٦سال از زندگيم تنها بودم و ١٤ساله كه يه خرس خزي دوستمه شكايت نكردم از اين كه به محبتام كسي جواب نداد به اين كه عشق من به همه يه عشق يك طرفه يود اما من دلم پرتر از همه ي ادماي دنياس. تو هنوز نميفهمي هميشه اخر بودن يعنيچي . اين كه ماه ها فقط كسي رو از روي عكس ببوسي يعني چي . ولي هيچكدوم منو دل سرد نكرد . من هنوز همه رو دوس دارم اون مادري كه تركم كرد اون خونواده اي كه توجه نكرد همه و همه رو دوس دارم چون ميدونم يه روزي همه ميفهمن ."

يه هاله شفاف از اشك دور چشماش جمع شد . اومد و منو بقل كردو رو بازوي لختم گريه كرد. بدنش ميلرزيد .
ديتمو رو سرش گذاشتم و مو هاشو نوازش كردم . يه بوسه كوچيك روي موهاش گذاشتم و اروم زمزمه كردم
" روزاي خوب ميان . فردا بهتر از امروزه من بهت قول ميدم "
تموم اين حرفا راز هاي موچولوي من از زندگيمه كه كمن ادمايي كه ميدوننشون .

Death wishKde žijí příběhy. Začni objevovat