Chapter 28

766 112 2
                                    

اول رای ^^

-داستان از نگاه لیا-

یه چیزی محکم پرت شد روم...از تو بغل زین بیرون اومدم و به بدنم کش و قوس (درسته؟ >_< ) دادم...

" کریسمس مبارک...!!"

پسرا با هم جیغ زدن و به قیافه خواب آلود ما که ناشی از چند ساعت اضافه بیدار موندن بود خیره شدن

"کریسمس مبارک..."

زمزمه کردم و سرمو تو بازو های زین فرو بردم

" پاشو لیا چقدر میخوابی؟زین...بیدارش کن..."

جک آروم گفت

"اممم...باشه،تا چند دقیقه دیگه میاد"

صدای زین دورگه شده بود

تخت اومد بالا و فهمیدم پسرا رفتن...

زین لبشو آورد سمت گوشم

" کریسمس مبارک لیا...نمیخوای بهم تبریک بگی؟!"

غر غر کردم و پتو رو روی سرم کشیدم

زین بلند شد و بلوزشو پوشید

" مهم نیست بیای یا نیای...فقط کادوهای بابانویل بهت نمیرسه"

همه دیشب کادو هاشونو داده بودن...

دستمو روی گردنبند قلبی که زین داده بود کشیدم و سر انگشتامو رو حکاکی اسمامون فشار دادم...

فقط چند تا شکلات و آبنبات خوشمزه مونده که تو جورابای رنگیه...

من حتی اونا رو دیدم وقتی مامانم سه روز پیش خریدشون...

به هر حال...

من میخوام بخوابم و فکر نکنم مسیح ناراحت بشه...!

برای چند دقیقه سکوت برقرار شد و کاملا داشت خوابم میبرد...

و این دفعه چهار نفر روم پریدن!!

پسرا با چیزی که تو دستشون بود بلند سوت میزدن و جیس یه کلاه قرمز که مال کوتوله ها بود رو سرم گذاشت...

قبل ازینکه کاری کنم زین بلندم کرد و رو شونه هاش گذاشت...

در حالی که میخندید منو کشوند پایین

بعد از کلی دعوا و غر و خنده جوراب ها رو آوردیم و من برعکس همه کل شکلاتای بزرگ و کوچیکو با هم تو دهنم کردم..

مزش هم خوب بود...هم بد...!

نزدیک غروب بود که برای شام کریسمس رفتیم خونه زین

این دومین بار بود که بابای زین و دنیا رو میدیدم و کاملا با هم احساس راحتی میکردیم...

صفا و پسرا با قطار تازه ای که هدیه گرفته بودن بازی کردن و بقیه مشغول تهیه شام و تزیین درخت ها و خونه شدیم...

شب آروم و خنکی بود...

از پنجره برف میبارید و فیلم های کریسمس با آتیش گرمی که از شومینه میومد دلچسب بود...

قبل از رفتن از زین قول گرفتم که فردا صبح زود پیشم نیاد و بزاره بعد از چند هفته تعطیلی به درسام برسم و برای شروع مدرسه ها آماده باشم...

طبق معمول بهانه گیری کرد و گفت اگه نزارم فردا شب پیشم باشه منو میدزده و تا ابد پیش خودش زندانی میکنه...

همون موقع جیس حرفامونو شنید و با خوشحالی اومد جلو

" واقعا زین؟واقعا این کارو میکنی؟اگه بهش غذا بدی و اذیتش نکنی اجازه میدم ببریش..."

بحث شون تا جایی ادامه پیدا کرد که من و زین تو ژاپن زندگی میکردیم...خیلی خیلی دورتر از اینجا!

شب وقتی از پنجره اتاقم به آسمون خیره شده بودم به تمام اتفاقاتی که تو این چند ماه...بهترین ماه های عمرم...افتاد فکر کردم...

همه اونا به زین مربوط میشد...

دستمو رو گونه های قرمزم که بخاطر سرما اونطوری شده بود کشیدم و زیر پتو مچاله شدم...

تا وقتی که خورشید تو آسمون بیاد...

یه روز جدید شروع میشه و ما نمیدونیم چی میشه...

یه حسی بهم میگه اتفاق های جالبی در انتظارمه...

شاید بد باشن...ولی وقتی سال ها بعد بهشون فکر کنم میدونم خندم میگیره...!

آرامش قبل از هیجان... :دی (تا طوفان مونده ^^)

Pure Love [Z.M fanfiction]Onde histórias criam vida. Descubra agora