Chapter 30

699 102 13
                                    

پس اون کی میخواد حرف بزنه؟

" زین..."

سرشو چرخوند و به روبروش نگاه کرد

"لیا...من...یعنی ما ممکنه ازینجا بریم...تا هفته بعد..."

"چ...چی؟"

صدامو به زور شنیدم

" من نمیخواستم....ولی مجبوریم...خودت که میدونی به خاطر بابام نمیتونیم یه جا اقامت داشته باشیم..."

جلوی پامو نگاه کردم و با انگشتام ور رفتم

گذاشتم هر چی لازمه بگه...

" تو...تو درکم میکنی نه؟"

به چشمای غم زدش نگاه کردم،تا حالا اونا رو اونجوری ندیده بودم....

" آره..."

چند دقیقه در سکوت طی شد...

ترجیح میدادیم حرف نزنیم تا راحت تر هضمش کنیم...

"زین...من برای داشنگاه ثبت نام کردم...تو نیویورک..."

" تو چی کار کردی؟"

یه ذره تن صداش رفت بالا و ترسیدم

" اونجا دانشگاه مورد علاقمه...من فکر کردم شاید تو هم تو آمریکا بمونی..."

" منظورت چیه؟تو حتی با من مشورتم نکردی..."

" نیازی به این کار نبود..."

" محض اطلاعت من میخوام برم آکس فورد و فکر نکنم چیزی کیلومتر ها فاصله رو پر کنه..."

بلند شدم و روبروش وایسادم

" تو میخواستی بری اونجا و منو تنها بزاری نه؟ از قبل همین فکرو کرده بودی..."

" من با خودم میبردمت...دوتایی همونجا درس میخوندیم..."

" ولی شاید من نخوام یه جای دیگه برم..."

" مجبوری..."

داد زد و تنم تکون خورد...میتونستم تو چشاش عصبانیتو ببینم...

" من با تو هیچ جا نمیام،زین مالیک"

" که چی بشه؟مثلا داری منو بازی میدی؟"

" فکر کنم تو شروعش کردی..."

" اوه...پس بدون برام مهم نیست تو چی کار میکنی و کجا درس میخونی...راه ما به هر حال جدا میشد..."

چند قدم عقب تر رفتم و سعی کردم لرزش صدامو متوقف کنم

" این آخرشه؟..."

سرش رو چرخوند و بهم نگاه نکرد

" آره...و من بخاطر هیچ چیزی متاسفم نیستم...خوشحالم ازون دخترایی نیستی که فکر کنی با احساساتت بازی کردم..."

لحن سردش ناراحتم کرد ولی همه چیز تقصیر اونه و من نمیبخشمش...تا آخر عمرم...

قدم های محکمی برداشتم که حاکی از عصبانیت ساختگیم بود و از پارک دور شدم...

و زین... من دیگه اسمشو نمیارم

و اون بدون نگاه کردن به پشت سرش راهشو کشید و رفت...

میخواستم همونجا بشینم و یه گوله برف بهش پرت کنم...بخنده و از پشت بغلم کنه...بهم بگه نمیخواد بره و ما از هم جدا نمیشیم...

ولی اون یه آدم خودخواهه که من هیچ ارزشی براش ندارم...

میدونستم این حرفو برای این گفتم که گریم نگیره...

در خونه رو باز کردم و از پله ها رفتم بالا...

"لیا"

نه...من حوصله هیچکیو ندارم...

و فکر کنم با صدای هق هق های خفه ای که از زیر بالشم شنیده میشد همه فهمیدن چه اتفاقی افتاده...
.......

- داستان از نگاه زین -

سوار ماشین شدم و تا خارج از شهر رانندگی کردم...

باورم نمیشد لیا همچین کاری کرده باشه...

عصبانیتم داشت فروکش میکرد که اون اهنگ لعنتی پخش شد...

با مشت ضبط رو شکوندم... " وقتی میفهمی عاشقش بودی که ترکش کردی..."

کنار اتوبان وایسادم و ماشینو خاموش کردم...برام مهم نبود پلیس جریمم میکنه...

سرمو رو فرمون گذاشتم و سعی کردم حواسمو پرت کنم...

ولی هیچ راه فراری نیست...

من با اون بازی کردم...قلب کوچیکشو شکستم...

اونم سر یه چیز ساده...

چرا اینقدر خودخواهم که نمیتونم قبول کنم یه بارم که شده طبق خواستش عمل کنم...

اون به من اعتماد کرده بود...

من همه چیزش بودم...

و حالا...لیا منو نمیبخشه...دیگه ازم متنفره...

اگه فقط یه ذره عصباتیتمو نگه داشته بودم این اتفاقا نمی افتاد...

شاید حتی بتونم کمی بیشتر اینجا بمونم...

اگه...اگه لیا با یکی دیگه بره چی...

اگه یکی دیگه قلب شکستشو درمان کنه...

هیچ راهی نیست...هیچ کاری جواب نمیده...

زین...تو باید برای خودت متاسف باشی...تو یه احمقی...

اشکامو پاک کردم...جاده رو تار میدیدم...

ولی من به راحتی بدستش نیاورده بودم...

فردا همه چیز مشخص میشه...

ماشین رو روشن کردم و به سمت سیاتل برگشتم

منو ببخش لیا...

بخاطر همه چیز...

اگرچه میدونم خیلی دیره...

_____________

شاید خیلی هم دیر نباشه...
هر دوشون مقصرن...
و باید این مشکلو حل کنن...
خیلی سریع...قبل از اینکه دیگه راه برگشتی نباشه...

Pure Love [Z.M fanfiction]Onde histórias criam vida. Descubra agora