ⓟⓐⓡⓣ1

3.8K 214 13
                                    


◆یک سال و نیم قبل◆ مرور

«لیوووووم...» زین باصدای آهسته و درعین حال خشن صداش کرد. و سعی داشت که دوس پسرشو از مرکز نگهداری و خرید و فروش حیوانات دور کنه. اما مـسـلـمـاً نتونست اینکارو بکنه!!!!!!
«لیام بیب، مث اینکه یادت رفته! ولی قرارنبود ما ازینجا یه سگ قبول کنیم و ببریم خونه -_-»
اما لیام(The Lil shit ^-^) بدون توجه به حرف زین رفت به طرف خانومی که پشت پیشخوان ایستاده بود و با تحیر به اون دونفر نگاه میکرد. یه لبخند بامزه بهش زد و با خوشحالی گفت «سلااااام :) من و دوست پسرم یه پاپی میخوایم»
اون خانومم لبخند گرمی زد و گفت «البته! فک کنم چیزی رو که نیاز دارین و بدردتون میخوره ما اینجا داریم. فقط چن لحظه صبر کنین!» و رفت به اتاقی که پشتش قرار داشت. و زیر لب یه چیزی مثل «جوونایِ عاشق» زمزمه کرد!
«لی...» زین بغلِ لیام یه آهِ از ته دل کشید و دستشو رو شونه های لیام گذاشت و گفت «لیام ما تصمیم داشتیم که اینکارو نکنیم..!!! نداشتیم؟!؟ »
لیامم یه نگاه عاقل اندر سفیه بهش انداخت و گفت « نخیرم-_- تو این تصمیمو گرفتی. منِ بیچاره هیچی نگفتم-_- »
زین با دستش شونه های لیامو محکمتر گرفت و انگشتاشو فشار میداد. «لیام من واس یه سگ وقتی ندارم. من باس یه شرکت لعنتیو بچرخونم» زین یه خورده خشن وار صحبت(!) میکرد. (وحشی شده هااا-_-)
همین که لیام اومد جوابشو بده، زن فروشنده از اتاق بیرون اومد و یه پاپی خوشگل با خزای سفید تو دستش بود که اونو به لیام داد. سگه سریع پرید بغل لیام و پنجه هاشو رو بازوی لیام گذاشت و خودشو بالا کشید و پوزشو به گلوی لیام می مالید. لیامم غلغلکش اومد. سرشو داد عقب و خیلی خوشگل خندید(sunshine ♡_♡)
لیام از گوشه چشمش دید که قیافه زین تغییر کرد و یه جورایی تغییر موضع داد.
زنه نژاد سگ رو گفت و پاپیو که تو دست لیام بود ناز کرد. بعدش سرشو برگردوند و رو به زین گفت با لبخند گفت«به نظر میاد پاپی کوچولومون خیلی از دوس پسرتون خوشش اومده آقا»
زین درحالی که ناله میکرد کراواتشو شل کرد، باید قیافشو میدیدین، اون یه جورایی هارت آیز شده بود ♡_♡ و نمیدونست با این حجم از عشق که یوهو داشت قلبشو منفجر میکرد چیکار کنه ♡_♡
لیام یه لبخند پیروز مندانه زد ^-^
زینم درحالی که تسلیم شده بود آهی کشید و گفت«خیل خب، خیل خب. هر چیزی که اون بخواد»
بعد دستشو دراز کرد و پشت گوشای سگو خاروند و سگم در جواب دمشو تکون داد که دمش محکم خورد تو صورت لیام‌. زین یه لبخند پیروزمندانه زد و روی از لیام برنهاد(وااای که چقد من ادبیاتم خوبه ^-^)
همینجوری که یه پوزخند روصورتش بود سگه رو ناز کرد و‌گفت «گود بوی» و عملا غرولندهای لیام رو نادیده گرفت. بعد یوهو برگشت طرف زن پشت پیشخوان!
داشت باهاش حرف میزد که پاپی عزیزمون طی یه عملیات انتحاری، دماغشو چسبوند به گونه ی لیام و بعد بینیش رو لیس زد که باعث شد لیام یه بار دیگه بلند و خوشگل بخنده.که همین، کارو واس زین سختتر میکرد. نمیتونست حواسشو به صحبتهای زن بده و چشماش هر لحظه عشقش رو پیدا میکرد و باعث میشد که لبخندهای ژکوند بزنه و به حرفهای زن گوش نکنه.
فروشنده هم که بی توجهی زینو دید، سرشو تکون داد و یه پاکت کوچولو به دست زین داد. زینم با خجالت از زن تشکر کرد و پاکت رو توی جیبش گذاشت.
همین که به ماشین رسیدن و سگ کوچولو رو پشت ماشین گذاشتن، زین سریع لیام رو به در ماشین چسبوند و همونطوری که دستاش تو موهای لیام بود، آروم سر لی رو بالا آورد.
«هِی تو، پسر کوچولو، ازت متنفرم -_- » زین همونجور که نفس نفس میزد اینو گفت.
لیامم یه لبخند احمقانه زد و همونجور که دستشو دراز کرد تا با کروات زین بازی کنه، گفت «خب این خیلی بده عزیزم، چونکه من...... یه جورایی دوست دارم :) )

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

سـلـام. خب این اولین داستانمه که یه جورایی ترجمس!
امیدوارم گند نزنم تا آخرش D:
فک کنم نظراتمم زیاد اضافه کردم ولی خب!!!*_*
داستانش خیلی کمه *_* امیدوارم خوشتون بیاد.

~PANY :)×

/ادیت شد/


▲▽Fool For You▽▲ || ZIAMWhere stories live. Discover now