فصل چهاردهم || احساسات جديد

483 73 19
                                    

به صفحه ام كه تقريبا خالى بود خيره شدم. حتى اونقدر نخونده بودم كه بخوام صفحه امو با چرت و پرت پر كنم. يكبار ديگه نگاه كردم و وقتى مطمئن شدم كه كاملا هيچى بلد نيستم وسايلم و جمع كردم و برگه ى امتحانى و گذاشتم رو ميز معلم و به چشماى برزخيش كه مطمئنا قراره باهام بعده امتحان دعوا كنه اهميت ندادم.

از مدرسه رفتم بيرون و كناره ى خيابون روى پياده رو نشستم و سيگارم و روشن كردم. وقتى لبم با سيگار تماس پيدا كرد يكم درد گرفت.

بچه ها كم كم امتحانشونو تموم مى كردن و ميومدن بيرون و شروع به خنديدن مى كردن با دوستاشون. صداى بوق يك ماشين قرمز رنگ باعث شد چشم همه به سمت ماشين غريبه اى كه نديده بودن خيره شن. زين برام دست تكون داد.

سيگارم و زير پام خاموش كردم و به سمت ماشين رفتم. حس مى كردم چشم همه روى منه و صداى پچ پچشون قطع شده بود. يك خنده ى كمرنگ روى لبم نقش بست !

در و باز كردم و دوست زين، ليام كه پشت فرمون نشسته بود و يك اخم روى لبش بود و ديدم. يك تاپ خاكسترى پوشيده بود و اگه اخم نمى كرد قيافه ى مهربونى داشت. بازوهاش خيلى عضلانى بود و با اون اخم روى صورتش تقريبا باعث وحشت منم مى شد.

به زين و ليام سلام كردم و پاتوقشون كه هميشه اونجا بودن و بهشون گفتم. و بعد سكوت توى ماشين ادامه داشت.

" چند سالته؟"
زين اين و بعد يك مدت طولانى گفت.

"شونزده تو؟"

" امسال بيست سالم مى شه."
سرم و تكون دادم و بعد دوباره سكوت ادامه داشت. من با دوتا پسر كه چهارسال از من بزرگتر بودن توى يك ماشين نشستم و معلوم نيست برن كارم و بسازن يا واقعا بريم پاتوق اون عوضيا.

اما يك حس امنيت پيش زين دارم كه باعث مى شه نگران نباشم. به هر حال اون كسى بود كه باعث شد ازين خرابتر نشه وضعيتم پس شايد تجاوزم به خاطرات مزخرف نوجوونيم اضافه نكنه.

وقتى ساختمونى كه خيلى وقته بى استفاده مونده و ديدم نفسم و با خيال راحت دادم بيرون و با دستم و به ساختمون اشاره كردم.

" همنيجاست. برا اينكه نمى تونن تو خونه مواد بكشن هميشه همينجان الانم همينجان."

" توام مى كشيدى؟"
زين اين و يكم با اخم بهم گفت و خواستم بهش بتوپم كه بهش ربطى نداره ولى ساكت بهش خيره شدم.

" وقتى با همچين آدمايى بگردى نا خواسته امتحانم مى كنى."
اين و گفتم و ليام يكم دور تر از ساختمون داشت پارك مى كرد.

" اصن چرا بايد با همچين عوضيايى دوس شى؟"
زين اينو و با غرغر گفت و ساعتشو نگاه كرد.

RestartWhere stories live. Discover now