فصل نوزدهم || خون و وحشت02-7

529 75 21
                                    

با استرس به خودم تو آينه نگاه كردم و نفسم وحبس كردم.
جوراب شلوارى تورى كه پوشيده بودم مثل يك هرزه ى خيابونى نشونم مى داد ولى بدون اون حس مى كردم پاهام خيلى بد شكل و بد رنگه.

ژاكتم و پوشيدم و سوپى كه روى ميزم بود و خيلى آروم توى دستشويى خالى كردم و دوباره روى ميزم گذاشتم.

موهاى كوتاهم و شونه كردم و براى بار آخر به خودم نگاه كردم. يك نفس عميق كشيدم.

دم، بازدم، دم، بازدم... اين اولين مسابقه ى زين و من مى خوام پيشش باشم. دوست دارم خودم و قوى نشون بدم.

دو سه بار لبخند مى زنم و خودم و با لبخند مى بينم. زير چشام گود افتاده و اين حالم و بهم مى زنه. بيشتر جلوى آينه مى رم و چهره مو براى بار ديگه تو آينه مى بينم.

نفس بلندى مى كشم و روم و از آينه مى كشم اونور. زشت ترين دخترى كه تو زندگيم ديدم خودم بودم!

كيفم و بر مى دارم و پله هارو خيلى سريع ميام پايين. صداى تلوزيون بلند بود و صداى خنده ى خواهر آنا خيلى بلند همه جا پيچيده بود. حالت تهوع گرفتم. با اخم به بابام خيره شدم كه چه شكلى ليوان شرابش و تو دستش تكون مى داد و آنابل و تو بقلش گرفته بود.

كيك بزرگ قرمز رنگى جلوى آنابل بود. براى سه ماهگى اون بچه ى لعنتى. قفسه ى سينم درد مى كرد وقتى مى ديدم چه شكلى براى بچه اى كه قراره تمام كمبوداى زندگيش توى بچه دارى و براش پر كنه خوش حاله.

وقتى به اين فكر مى كردم اون بچه ى لعنتى توى مدرسه اى كه به احتمال خيلى زياد خصوصى و خاص باشه دوست جمع مى كنه. اون تمام كمبودايى كه من دارم و نداره. حتى الانم كه به وجود نيومده همه دارن براش دست و بال مى شكونن.

در خونه رو باز كردم و از روى پله هاى ورودى نشستم تا زين برسه.

باد به صورت ملايمى مى وزيد مى وزيد. برگاى درختارو به صورت شبح وارى مى ديدم كه داشتن تكون مى خوردن. صداى خنده شدت گرفت و بعد صداى موزيك ملايمى از خونه پخش شد. از پله ها فاصله گرفتم و در فلزى ورودى و باز كردم. در و آروم بستم و حدود شيش ماه ديگه رو براى خودم به تصوير كشيدم كن قراره خونه اى كه از قبلم براى من نبوده رو ترك كنم.

خيابون و رد كردم و دقيقا جلوى خونه نشستم. از كيفم سيگارم و دراوردم و پك محكمى بهش زدم. دود سيگار خيلى سريع محو شد و فقط بوش به جا موند.

وانت قرمز رنگ زين با چراغاى گنده اش و تونستم تشخيص بدم پس خيلى سريع سيگارم و زير پام له كردم و تمام خنده هاشون و به فراموشى سپرده ام.

RestartWhere stories live. Discover now