peaceful little perfect family ꗃ lgbtq+.1D.5SOS ✓

/12/

"خب چیکارا کردین؟"

زین پرسید. عینک جدیدشو درآورد روی بینیش جا به جا کرد و کمی از قهوه ش خورد. آنا لباشو لیس زد و از یخچال یه سیب برداشت

"هیچی رفتیم خونه نایلر"

"اونجا چرا؟"

زین اخم کرد. آنا شونه هاشو بالا انداخت. یه گاز به سیبش زد...

"اون می-"

"با دهن پر؟"

"پر نیست!"

آنا ناله کرد و سیب رو روی میز گذاشت

"روی میز؟ توی بشقاب!"

زین دوباره تذکر داد و آنا پوفی کرد ولی چیزی نگفت. اون سیب رو انداخت دور

"آنا! معلوم هست چته؟"

"شما کتابی که روش عکس دوتا بال باشه رو میشناسی؟"

آنا پرسید و دست به کمر ایستاد. زین اخم کرد...میدونست یه روز بچه ها میفهمن ولی نمیخواست به این زودی باشه...اونم تو این سن

"ببین...نباید به اون کتاب حتی دست بزنین"

"جالبه چون نایلر داد به لیسا که بخونتش! خودشم دوجلد بود!"

زین با دهن باز به آنا نگاه کرد...نایل عوضی! زین زود از جا بلند شد...اونا توافق کرده بودن! توافق کرده بودن گذشته شونو فراموش کنن و فقط جنبه ی مثبتشو به یاد داشته باشن، ولی این کتاب مزخرف همه چیز رو خراب میکرد، پس فقط نایل یه سری از هرکدوم از دو جلد خرید و نگه داشت...البته نخرید، اون دختر خودش بهش دادشون. زین تلفن رو برداشت و زود به اشتون زنگ زد

"بله؟"

"اش؟"

"اوه زینی! خوب-"

"نه خوب نیستم! اگه میخوای زندگیتو نجات بدی برو توی اتاق دخترت و کتابا رو ازش بگیر"

"چی؟ کدوم کتابا؟"

"همون کتابا...همونا"

زین داد زد و اشتشون قطع کرد. آنا دوید به اتاق

"چی؟ چی توی اون کتاباست که دارین ازمون مخفی میکنین؟ چی؟ چیه که زندگی اشتون و به هم میزنه؟"

"آنا...آروم باش خب؟"

زین سعی کرد آنا رو آروم کنه و آنا دست پدرش رو پس زد

"چی؟ اون چیه؟"

آنا بلند گفت و زین عصبی شد. اون مجبور نبود به بچه ش توضیح بده داره چه غلطی میکنه. زین اخم کرد

"همین الان برو توی اتاقت تا یه چیزی بهت نگفتم! زود!"

"من یه بچه ی پنج ساله نیستم!"

"آنا! همین الان"

زین بلند داد کشید و چشمای آنا پر شدن. اون به سمت اتاقش رفت و در رو کوبوند. زین نفس عمیقی کشید...اون میدونست آنا راست میگه ولی نمیخواست آنا لوس تر از این بشه...البته که خیلی دیره برای تربیت ولی خب...بعضی وقتا دعوا هم باید کرد. زین برگشت پایین و قهوه ش که سرد شده بود رو توی سینک ظرفشویی خالی کرد و یه کم آب رو باز کرد تا سینک شنگیشون قهوه ای نشه