-Skylar Grey_Real World
***
[ داستان از نگاهِ لارا ]***
با سوزش وحشتناکی داخل شکمم، چشمام رو باز کردم...
نفس کشیدن به طرز عذاب آوری برام سخته و هر دم و بازدَم تموم ماهیچههامو به درد میاره.
تصویر اطرافم تار و پیچیدس و اصلا نمیتونم تشخیص بدم که کجام یا چه اتفاقی افتاده..
صداهای نامفهوم از هرطرف به گوشم میخورن و واقعا هیچ ایدهای ندارم که توی چه حالتیم! لباس تنمه؟ یا اصلا ... من زندهم؟؟لبای خشک شدهم از هم جدا شدن و صداهای عجیبی ازشون خارج شدن.
این خجالت آوره! نایل کجاست؟ چه بلایی سرم اومده؟ بیناییم رو از دست دادم؟!لحظهای بعد، از بین صفحهی تارِ چشمام، تونستم تشخیص بدم شخصی نزدیک و نزدیکترم شد و درست توی فاصلهی کمی ازم از حرکت ایستاد...
"لاهاا؟ صِعامو میشهَبی؟"
صدای نامشخص شخصی که ظاهرا جلوم قرار داره به گوشم خورد و اصلا مغزم کمکی به فهمیدنش نمیکنه!
اون چی میگه؟ نکنه واقعا من مردم و این روحمه که متوجه فضای اطرافش نمیشه؟"اوع بیتاعِه وَهی ایچی نِمیعَعِه!"
صدایی نازکتر گفت و بعد هیبتِ کوچیکتری توی معرض دیدم قرار گرفت.
لعنت بهش! چند نفر دور و برمن؟ نکنه شیاطین دورم جمع شدن؟!احساس سوزشی توی دست راستم باعث شد چشمامو ببندم.
"فاهـ -ک..""فحش داد! اون فحش داد!"
دوباره همون صدای آشنا و نازکتر گفت و باعث شد پلکامو ازهم جدا کنم.
بلافاصله چشمم به دو تا کَلهی گُنده خورد که با فاصلهی کمی از هم قرار دارن و هردو به من خیره شدن...
تصویر صورتشون غیرقابل تشخیصه و این بیشتر باعث ترسم شده!"منو میبینی لارا؟"
صدای شمارهی یک گفت. اون شدیدا آشناس اما همونطور که گفتم مغزم خیال نداره کمکی بکنه!"آ...آب می...خوام!"
با بدبختی به گلوم فشار آوردم تا کلمات رو ادا کنم و موفق شدم..."لویی! براش آب بیار"
صدای شمارهی یک گفت و دیدم که کَلهی سمت راست از زاویهی دیدم خارج شد...به سختی نفسی عمیق کشیدم و چشمامو بستم. چرا من توی این وضعیتم؟ برادرم کجاست؟
"لارا...؟"
همون صدای آشنا بود.
به دلایل نامعلومی قلبم لرزید بخاطر صدای آشناش و حتی نمیدونم این لعنتی چه دلیلی میتونه داشته باشه.