Chapter 16

2.8K 266 16
                                    

زين :
لويى بعد از ماجراى دو شب پيش بدون اينكه دست خودش باشه با هرى مهربون شده
جفتشون تمام مدت سعى ميكنن عادى برخورد كنن
خب اين براى هرى آسون تره !

به هر حال ...

هواى امروز خاكستريه
ابرى
بارونى
شايد رعد و برق
رعد و برقاى زياد و ترسناك
حتى پر از اتفاق بد

-تو آماده اى ؟

يه دم عميق و يه بازدم طولانى

با يه دست گوشيمو گرفته بودم و دست ديگم رو تكيه گاه چونم كرده بودم
و به شماره مامان خيره بودم

-آره
-ميخواى يبار ديگه حرفا رو باهم دوره كنيم؟
-من ميدونم بايد چيكار كنم ليام

سرشو تكون داد و منتظر شد تماس بگيرم

بوق اول ... بوق دوم
-الو زين تويى؟
-سلام مامان

از روى تخت بلند شدم و رفتم توى تراس اتاقمون و در رو پشتم بستم

نميخواستم ليام چيزى بشنوه

از پشت شيشه بهش نگاه كردم
چشماش نگران بود
...
نيم ساعت با مامانم حرف زدم

مسلما بدترين مكالمه بين ما !

آخرين جملشو گفت و قطع كرد

و من موندم و يه مرگ درونى ...
سرم گيج ميرفت و احساس ميكردم بدنم سسته
مثل يه خلأ ...

نشستم روى زمين و سرمو به ديوار تكيه دادم

ليام فورى درو باز كرد و كنارم نشست

-زينى !

چشمامو بسته بودم و احساس ميكردم كه پلكم ميپره وعصبيم

-خوبم ليام

حتى دلم نميخواد يبار ديگه حرفاى مامانمو به ياد بيارم !

بارون شديد شروع شده بود

-ميخواى بريم تو؟
-ليام اگه سردته برو من يكم اينجا ميشينيم

رفت و با يه پتو برگشت
پتو رو دورم انداخت و دوباره رو به روم نشست

چشمامو باز كردم و بهش نگاه كردم

پر از التهاب !

گونشو نوازش كردم

-هى من خوبم باشه؟

سكوت كرد و با نگاه نگرانش همه چيو گفت
وقتى ليام ميترسه مثل بچه ها ميشه
نياز به حمايت داره
و اون الان بخاطر من ترسيده !

-بيا پيشم

دستامو باز كردم و ليامو توى بغلم جا دادم
محكم كمرمو گرفته بود و سعى ميكرد سرشو جايى بذاره كه صداى قلبمو بشنوه !

چند دقيقه گذشت و بالاخره حرف زد

-چرا وقتى مامانت جواب داد بلند شدى رفتى؟
-چون نميخواستم چيزايى كه قرار بود بشنوم رو تو هم بشنوى ... وگرنه الان جفتمون حسى كه من دارمو داشتيم
-پس بهتره الان درموردش حرفى نزنيم
-ممنون كه درك ميكنى
-ميشه بريم تو ميترسم مريض بشى زين

You And I ◦ZIAM◦completedWhere stories live. Discover now