قسمت ۲۱:عمامه ها !

423 68 23
                                    

روزی شیخ هرولد (لاو نا فی روحه) 3 عمامه را به مرید خویش واگذار کردی تا به فروش رساندی ، مرید عمامه ها را بر سه نفر به سی چوغ فروختنی شیخ که این را شنفت همی خشتک مرید بر سر وی کشیدندی و گفت ای بی چشم و رو از چه روی عمامه های 25 چوغی را به 30 چوغ فروختی ؟
مرید که اوضاع را تنگ دید گفت یا شیخ رخصتی ده تا 5 چوغ را برگردانم ، شیخ هرولد بگفتا رخصت ...
مرید نابکار 2 چوغ را پی چاندی و به هر مشتری 1 چوغ دادی وسپس پیش خود اندیشیدی که با این حساب آن مریدان نفری 9 چوغ و جمعا 27 چوغ پرداختی 2 چوغ هم که پیش من است پس می شود 29 چوغ پس آن یک چوغ دیگر کجاست ، در همین فکرها بودی که ناگهان شیخ دری ررینگ کنان از پشت سر مرید ظاهر و به سرعت برق دست در خشتک فرو کردی و یک چوغ بیرون کشید و گفت اینجاست مرید که همی کُپ کرده بود گفت براستی ای شیخ هرولد تو بزرگترین پیچانندگانی سپس خشتک درید و به کرات ریست شد !
***
منبع عکس شیخ هم رو خود عکسه ؛)

خندیدن به سبک وان دی Where stories live. Discover now