chapter24

142 9 0
                                    

با احساس سوزشی تو دستم آروم چشمام رو باز کردم و دکتر رو دیدم که سرم بهم زده به لوک نگاه کردم و بهش لبخند زدم اونم با یه لبخند بزرگ دوست داشتنی جوابم رو داد دکتر گفت باید بیشتر مراقب خودم باشم چون ضعیفم لوک اومد کنارم خوابید و منم وقتی سرمم تموم شد خودم درش آوردم و نشستم و به لوک که مثل یه پسر بچه خوابیده بود نگاه کردم بیچاره انقدر خسته بود که تا سرش رو گذاشت رو بالشت خوابش برد منم کنارش خوابیدم و با موهاش بازی کردم همیشه دوست داشتم یا یکی با موهام بازی کنه تا خوابم بگیره یا
من با موهاش بازی کنم خودمم کم کم چشمام سنگین شد و خوابم برد وقتی بیدار شدم ساعت 4 بعد از ظهر بود دست لوک رو از دورم باز کردم و رفتم پایین سوف نوشته بود که میره پیش لویی و شاید شب همونجا بمونه از دست لویی عصبانی بودم چون اون حرفا رو به هری زده بود و هری هم عصبی شد و اون اتفاق افتاد با یادآوری اون اتفاق احساس کردم قلبم فشرده شده ولی تصمیم گرفتم دیگه بهش فکر نکنم و امشب با لوک یه شب رویایی بسازم رفتم تو آشپزخونه و شروع کردم به درست کردن چند مدل غذا و دسر، غذاها که آماده شد رفتم حموم و موهامو صاف کردم و یه یه دامن جذب مشکی و یه بلوز سفید پوشیدم(عکس بالا) و شروع کردم به آرایش کردن سعی کردم کبودی های روی صورتمو که به خاطر سیلی های هری بود بپوشونم تا حدودی هم موفق بودم بعد میز رو تزیین کردم و چند تا شمع هم روشن کردم ساعت 8 شب بود تصمیم گرفتم برم و لوک رو بیدار کنم رفتم تو اتاق آروم صداش زدم
"لوک عزیزم نمی خوای بیدار شی"

ل_"هنوز خوابم میاد"
رفتم رو تخت و آروم لبام و گذاشتم رو لباش و شروع کردم به بوسیدنش اونم آروم همراهیم کرد وقتی رفتم عقب ناله کرد
"خب حالا خوابت پرید؟"

ل_" هی این نامردیه من ادامه بوسمو می خوام"

"هر وقت از تخت پاشدی و اومدی پایین ادامه بوستو میدم"
خواستم از تخت بلند شم که دستمو گرفت و محکم لبمو بوسید خندیدم و خواستم از اتاق برم بیرون که گفت
ل_"مارگاریتا جایی می خوای بری"

"نه چطور؟"

ل_"به خاطر لباست اینا گفتم"

"همین جوری دلم خواست برا عشقم خوشگل کنم"
بعد رفتم پایین چند دقیقه بعد لوک با لباس مردمونه و موهای مرتب اومد پایین اخم کردم و گفتم
"جایی میخوای بری"

ل_"نه همین جوری دلم خواست برا عشقم خوشگل کنم"
صداش رو نازک کرد و ادای منو دراورد زدم تو بازوش و گفتم
"صدای من اصلا اینجوری نیست"
دستش رو گرفتم و بردمش تو آشپزخونه و اونم با تعجب زل زد به میز دستمو انداختم دور گردنش اونم کمرم رو گرفت زل زدم تو چشماش و گفتم
"ما از وقتی باهم دوست شدیم یه شب رمانتیک نداشتیم برای همین تصمیم گرفتم امشب اون شب باشه دوست دارم لوکاس مرسی که هستی"

my big loveWhere stories live. Discover now