-هری به لویی که کنارش نشسته بود؛نگاه کرد. حس عجیبی کل وجودش رو فرا گرفته بود،یه حس جدید که برای اولین بار تجربه اش می کرد. لویی سمتش برگشت و لبخند زد.
-تو چرا انقدر خوشحالی؟
هری با دیدن لبخند لویی،ناخودآگاه پرسید. دیگه پرسیدن این سوال دست خودش نبود. انگار به جواب های لویی نیاز داشت. خوب در اصل،اون واقعا به این جواب ها نیاز داشت.-چون من دوست دارم خوشحال باشم.
لویی به سادگی توضیح داد.-خوب من واقعا مطمئن نیستم این رو بخوام.
-ولی خوشحال بودن بهتر از ناراحت بودنه؛درست می گم؟
-می دونی...
هری داشت می گفت؛که لویی وسط حرفش پرید.-هری،فلسفه چینی هایی که ته دلت،خودت هم واقعا قبولشون نداری رو بذار کنار. تو واقعا خوشحال بودن رو دوست نداری!
-چرا.
هری زمزمه کرد.-پس برای چیزی که دوست داری تلاش کن.
لویی با لبخند گفت؛در حالی که با چشم هاش از هری خواهش می کرد.
![](https://img.wattpad.com/cover/97540072-288-k16822.jpg)
BẠN ĐANG ĐỌC
why are you so happy?
Fanfiction-تو که اسمم رو می دونستی؛پس چرا پرسیدی؟ -شاید چون دوست داشتم باهات حرف بزنم! -تو چرا انقدر خوشحالی؟ هری هر بار که با لویی صحبت می کنه؛این سوال رو ازش می پرسه. و لویی هم هربار یه جواب جالب می ده. شاید بد نباشه یه نگاه به جواب های لویی بندازید. cover...