20

727 166 49
                                    

  لویی که به قیافه عصبانی هری نگاه می کرد؛ناخودآگاه خندید.

  -لویی نخند به من!
  هری با اوقات تلخی گفت.
  -خودت هم می دونی که حق با منه و اون نباید...

  -بس کن هری!تا الآن شاید بیشتر از سی بار همه چیز رو برام تعریف کردی.
  لویی حرف هری رو قطع کرد و ادامه داد:
  -نمی خوای بپرسی تو چرا انقدر خوشحالی؟!

  -این چه ربطی به بحث الآن داره؟

  -جوابی که می خوام بدم،کاملا مرتبطه.
  لویی با لبخند گفت و هری کلافه هوفی کشید.

  -خیلی خوب!
   هری گفت و در حالی که دست به سینه نشسته بود و لب پایینش رو بیرون داده بود؛با یه اخم کوچیک پرسید:
  -تو چرا انقدر خوشحالی؟

  -چون من سعی می کنم،این رو درک کنم که همه برای خودشون مشکلاتی دارند.

  -ولی برای مشکل به اون کوچیکی...
  هری داشت با عصبانیت می گفت؛که لویی حرفش رو قطع کرد:
  -و همین طور سعی می کنم به خودم یادآوری کنم؛مشکلات قد نیستند که بشه با متر اندازه گیری شون کرد و گفت این از اون یکی بزرگ تره. مشکل هر کسی برای خودش مشکله هری.

why are you so happy?Where stories live. Discover now