لویی که به قیافه عصبانی هری نگاه می کرد؛ناخودآگاه خندید.
-لویی نخند به من!
هری با اوقات تلخی گفت.
-خودت هم می دونی که حق با منه و اون نباید...-بس کن هری!تا الآن شاید بیشتر از سی بار همه چیز رو برام تعریف کردی.
لویی حرف هری رو قطع کرد و ادامه داد:
-نمی خوای بپرسی تو چرا انقدر خوشحالی؟!-این چه ربطی به بحث الآن داره؟
-جوابی که می خوام بدم،کاملا مرتبطه.
لویی با لبخند گفت و هری کلافه هوفی کشید.-خیلی خوب!
هری گفت و در حالی که دست به سینه نشسته بود و لب پایینش رو بیرون داده بود؛با یه اخم کوچیک پرسید:
-تو چرا انقدر خوشحالی؟-چون من سعی می کنم،این رو درک کنم که همه برای خودشون مشکلاتی دارند.
-ولی برای مشکل به اون کوچیکی...
هری داشت با عصبانیت می گفت؛که لویی حرفش رو قطع کرد:
-و همین طور سعی می کنم به خودم یادآوری کنم؛مشکلات قد نیستند که بشه با متر اندازه گیری شون کرد و گفت این از اون یکی بزرگ تره. مشکل هر کسی برای خودش مشکله هری.
![](https://img.wattpad.com/cover/97540072-288-k16822.jpg)
YOU ARE READING
why are you so happy?
Fanfiction-تو که اسمم رو می دونستی؛پس چرا پرسیدی؟ -شاید چون دوست داشتم باهات حرف بزنم! -تو چرا انقدر خوشحالی؟ هری هر بار که با لویی صحبت می کنه؛این سوال رو ازش می پرسه. و لویی هم هربار یه جواب جالب می ده. شاید بد نباشه یه نگاه به جواب های لویی بندازید. cover...