1

544 41 7
                                    


شانه های خیابان خیال میکنند جنگل و دریا به هم رسیده اند...
و شاید قویی در برکه چشمانش رهاست...
و سنجابی ، از بلوط های عشق ، جنگل میسازد... شاید سردترین نقطه اقیانوس ، تبعیدگاه جنگل است...
و جنگل ، قطرات شبنمی به سان تندیس دریا راه انداخته...
و چنان او را در آغوش میکشد ، که در او حل میشود...
و دریا از خواب میپرد...
خیس از عشق ، تنش مثل موج میلرزد...
آه...
آه که جنگل و دریا ، نقاش بودند اما خیاط نبودند...
انتظار را نقاشی کردند ، اما هرگز ، چشمانشان را به قامت دلتنگی شان ندوختند...
پس از بیراهه ها رفتند چون عشق ، با قوانین ، بیگانه است...
ولی نه...!
قسمت ، نرسیدن است...
و دریا ، احساس خود را سرکوب میکند در جاده جدایی..
و جنگل ، سرکوب میکند عشق بلوط هایی که برای دریا داشت...
اما چه فایده...؟
سرکوب یک احساس ، فقط آن را قوی تر میکند...
فقط تکه ای از وجودشان را از دست میدهند...
جنگل و دریا ، هرگز به هم نمیرسند...
مثل آسمان و زمین...!

RepressLoveWhere stories live. Discover now