10

166 19 4
                                    

لبخند که میزند،دریا طلوع میکند..

دکتر-"یکم بعد میتونین برین پیشش"

لو هنوز به هز خیره بود..
چندساعت گذشت و اونا هری رو به اتاق منتقل کردن..
آروم وارد اتاق شد و دست هری رو گرفت...
جو سنگینی داشت...
اما لویی خوشحال بود...
بخاطر هری...
بخاطر کسی که چندروزم نبود که میشناختش...

هری چشماشو بازکرد..

لو-"هز"
هز-"لو"

با لبخند به هم خیره شده بودن..
انگار که هیچ حرفی نیاز نباشه...
همه چی با تلپاتی حل میشد...

لویی خم شد و بوسه طولانی رو پیشونی هری گذاشت و بعد بهش نگاه کرد..
دستشو رو صورت هری کشید..

لو-"تو منو کشتی"
هز-"هنوز که اینجایی"
لو خندید "تو اینجام دست از پررو بودن بر نمیداری؟"

هری لبخند زد...
لبخندی به وسعت زیبایی لویی...
به وسعت آسمون آبی پر از آرامشش...

اما بعد از چندثانیه غم تو چشماش موج زد..
هز-" ببخشید لو..من..من میخواستم ازت محافظت کنم ولی..ولی نتونستم لو"

لو-"هز"

هز-"هنوز..درد داری؟"

لو-" تو خیلی وقته خوابی و نمیدونی تاحالا صدبار خوب شدم"

هز-"هنوز اون صحنه لعنتی جلو چشامه"
و چشماشو روی هم فشار داد..

لو دست هری رو سمت لباش برد و بوسه ای روش زد و بعد از چندثانیه هری آروم شد..
انگار که هیچی لازم نباشه...
فقط لبخند لویی...
بودن لویی...
براش کافی بود..‌

سکوت بینشون تکمیل نشد وقتی لیام و چندتا مامور به همراهش با دسته گل وارد اتاق شدن..

لیام-"پسره عجایب و غرایب"
و با لبخند سمت هری اومد..

هز-"لیام"
لیام مثل برادرش بود...
تو این چندسال خیلی خوب بودن...

لی بوسه کوچیکی رو پیشونی هری گذاشت..

لیام-"حالت خوبه؟"
هری سرشو به نشونه مثبت تکون داد..

لیام-"لویی این مدت خیلی نگرانت بود"
با این حرف لیام، لو سرشو پایین انداخت و هری لبخند زد..

هز-"من کی مرخص میشم؟"

لیام-"دیروز باید مرخص میشدی ولی نگهت داشتن"
هز-"لیام!"

لیام-"خب داری مزخرف میگی با این حالت..حالا به خودت یه زحمتی بده از خواب بیدار شو بعد"

هز-"بگو همین امروز مرخصم کنن"

لیام-"اما هری"

هز-"همین که گفتم"
لو آروم زمزمه کرد "لاقل یکی دوروز بمون حالت بهتر شه..لطفا"
هز-" باشه"
اونا بعد از چنددقیقه از پیش هری رفتن و با دوتا ساندویچ و یکم سوپ برگشتن و بعد از معاینات ، هری و لو تنها موندن..
لو کمی سوپ برای هری کشید و قاشق رو آروم تو دهنش میذاشت و بعد خودش شروع به خوردن ساندویچ کرد و تکه ای روهم به زور به هری داد..
اونا بعد از خوردن آب و کمی استراحت شروع به حرف زدن کردن..
هز-"لاغر شدی"
لو لبخند زد و آرزو کرد میتونست هری رو ببوسه..
و گویا هری الفبای نگاهشو خونده بود..
هز-"میذاری ببوسمت؟"
لو رگ شیطنتش گل کرد..
لو-"از کجا؟"
هز-"لبات"
لو سرشو جلو برد و لباشو رو لبای هز گذاشت..
اونا آروم همدیگرو میبوسیدن و انگشتاشون لای موهای هم سر میخورد..
هز-"مرسی که هستی"
لو بوسه کوچیکی رو لب هز گذاشت و هری آروم چشماشو بست و لو بعد از چنددقیقه روی صندلی خوابید..
انگشتاشون توهم قفل شد..
لو-"شب بخیر هز"
هز-"شب بخیر"
این یه احساس بود...
عشق از کسی اجازه نمیگرفت...
از هیچکس‌...
احساس تو مثل باران بر زخم شکوفه های گل ، درمان است...

RepressLoveWhere stories live. Discover now