part26

2K 285 65
                                    

ماشین وایستاد..
سرمو برگردوندم سمتش..
ازوقتی که تو ماشین نشستم جو سنگین ماشینو حس میکردم..
اون هنوز استرس داشت ..مخصوصا بعد ازخوندن نامه ی مادرش بیشتر حساس شده بود..
شاید بهتر بود میذاشتم تنها بیاد..اما خب...من بهش قول داده بودم بیارمش..و اونم ازم خواسته بود..
زیر چشمی نگاهش میکردم..سرشو برگردوند سمت پنجره من..

جایی که مادرش دفن شده از همینجا معلوم بود..
سرمو بیشتر سمتش چرخوندم ک بهتر ببینمش..
چشماشو رو هم فشار داد , سرشو گذاشت رو دستاش رو فرمون و نفسشو فوت کرد بیرون..
دهنمو باز کردم ک یه چیزی بگم اما بلافاصله بستمش و منتظر موندم..خوش باید تصمیمشو میگرفت..
-لویی..
نگاه منتظرمو بهش دادم که شاید سرشو از رو فرمون برداره..
-میشه باهام بیای؟

چشماشو بسته بود و روهم فشارشون میداد که متوجه نگاهم شد وسرشو برگردوند ..
میتونستم التماسو نگرانیشو تو چشماش ببینم..
اول میخواستم بذارم تنها باشه..اما...نمیتونستم روبروی این نگاهش وایسم..و حس میکنم واقعا به یه نفر نیاز داشت که کنارش باشه..
سرمو تکون دادم و یه نفس عمیق کشید..
از ماشین پیاده شد..
عصامو برداشتم و وقتی درو باز کرد اومدم پایین..
یکم رفتم جلوتر که درو بست و کنارم وایستاد..
-اینجا یکم لیزه..مراقب باش..

عصارو محکم چسبیدم و سرمو تکون دادم.. کنارش حرکت میکردم..صدای نفسای سنگینشو میشنیدم
نگاهش به مادرش بود و با یه دستش هوامو داشت..
دندونامو رو هم فشار دادم..
کاش..نمیومدم
دیدن دوباره هری کنار قبرمادرش چیزی نبود که همیشه دلم بخواد ببینم..
هرچقدر که نزدیک تر میشدیم حس میکردم که دستش شل تر میشد و پاهاش اروم تر حرکت میکردن..

همونجایی که روز مراسم روزمین نشسته بود وایستادیم..
اخرین گفس عمیقشو کشید و دوباره نشست رو زانوش..
نگاهش کردم..
چشماش بسته بودن..
حس می کردم قلبم گرفته بود و به یه نفس عمیق نیاز داشتم..

اروم رو لبه قبرکناریش نشستم..
بهش زل زدم..چشم از صورتش برنمیداشتم,اونم هیچ حرکتی نمیکرد..
چند دقیقه ای میشد...و اونوفقط به گلای روی سنگ زل زده بود و اروم تر نفس میکشید..
-هری...
صدای ارومم از گلوم خارج شد...حتی مطمئن بودم که شنیده باشدش..
بعد چند ثانیه پلک زد و برگشت سمتم..
حس میکردم چشماش قرمز شدن ..اون داشت جلوی خودشو میگرفت..
سعی کردم اطمینانو از نگاهش بهش انتقال بدم..
لبخند کوچیکی زدم و اروم زمزمه کردم
-میدونی که میتونی گریه کنی..هوم؟
آب دهنشو قورت داد و سیبک گلوش به زحمت بالا و پایین شد..
تو همون لحظه برق اشکو تو چشمش  دیدم..

از گفتم پشیمون شدم..
اون میتونست گریه کنه ولی من نمیتونستم تحملش کنم..
سنگینیه  قلبم روی نفس کشیدنمم تاثیر میذاشت..
سرشو انداخت پایینو موهاش جلوی صورتشو گرفتن..
شونش داشت اروم میلرزید..

the little thingWhere stories live. Discover now