part 5

4.8K 498 135
                                    



د.ا.د زین

از دفتر لیام اومدم بیرون دیدم لویی دم در واستاده داره نگام میکنه

-چیه؟

-خوب میلاسیا باهاش فکر کنم باید پولتو بدیم

-هنوز باهاش نخوابیدم

-انقدر سرتقه؟

-نه اتفاقا خیلی پسر خوبیه لو

ابروهاش رفت بالا:خوشت میاد ازش زین؟

-انقدر تابلوعه؟

-از تابلوعم تابلوتره!

راه افتادم لوییم پشت سرم اومد از در رفتیم بیرون و روی یکی از نیمکتا نشستم
لوییم طبق معمول جای اینکه بشینه کنارم روی تاج نیمکت نشست و پاهاشو گذاشت کنارم

-خیلی بهش دروغ گفتم لویی

با انگشتا بازی میکردم

لویی سیگارشو روشن کرد و گذاشت روی لبش(فاکینگ هات)

-چیا گفتی؟

-اوومم گفتم چندجا کار میکنم پدر و مادرم لندن نیستن ماشین ندارم و دوستای زیادیم ندارم!

-شت ریدی که

-از دهنم پرید!لویی کمکم میکنی چیزی نفهمه تا وقتی که حس کنم منو دوست داره یا من دیگه دوسش ندارم؟

-باشه

سیگارشو ازش گرفتم و یه پوک زدم لویی پرید پایین

-کلاسم الان شروع میشه

-تو که کلاس نمیرفتی

-نرم حذف میشم!

-بریم منم کلاس دارم

باهم سمت کلاس حرکت کردیم

کولمو گذاشتم و نشستم رو صندلی کایل اومد کنارمون نشست

ک-بابا این شرط بندی خیلی چرته اون حتی نگاهمم نمیکنه!
-جدی؟

ک-آره اصلا انگار نامرعیم!

-کای اون لوییو رد کرد انتظار داری به ما نگاه کنه؟

ک-حالا هر چی!نمیتونه حتی نگاهم نکنه!

ل-اگه راحت بود که شرط بندی نمیکردیم!

خندیم:راست میگه

تو همین حین استاد اومد داخل و دیدم همون استاده است که همیشه با لیامه!

وقتی درس میداد گهگاهی یه نگاهی به من مینداخت دیدم یه کاغذ هل داده شد جلوم از لویی

"عجب استاد هاتیه کی استادای این دانشگاه انقدر هات شدن؟"

نوشتم:"نمیدونم هرچیه من دوسشون دارم"

هل دادم جلوش

بعد از چند دقیقه دوباره برگه اومد رو میزم

Betting/ziam ~ By Atusa20Donde viven las historias. Descúbrelo ahora