" چشماش هميشه با خورشيد همراه ميشد... كافى بود اون بالا بياد و كمى اتاق و روشن كنه...چشماى هرى باز ميشد و سبزاشو به رخ ميكشيد اما تماشگر اون سبزا خيلى وقت بود كه لويى بود فقط و فقط لويى... كمى جابه جا شد و همين مافى بود تا لويى دوباره خودشو تو بغلش جا كنه... هرى لبخندى زد و سرش و برگردوند تا از فرصت استفاده كنه و فقط به اون اثر هنرى نگاه كنه...
موهاى طلاييش روى پيوشونيش ريخته بود و از زاويه ى ديد هرى فقط نوك دماغ كوچولوش معلوم بود... خودشو جمع كرده بود و هُرم نفساى گرمش به سينه ى برهنه ى هرى ميخورد... كاش ميتونست همون لحظه توى بغلش فشارش بده... آرم دست آزادشو بالاتر برد و موهاى لويى و از پيشونيش كنار زد و آروم گونش و نوازش كرد..."
هرى: بيبى... بيبى بيدارشو...
" اما خواب لويى سنگين تر از اين حرفا بود"هرى: لويى بيدار شو... ميخواييم برگرديم خونه...پيش ويكتوريا...
" لويى فقط ناله ى آرومى كرد و خودشو بيشتر به هرى چسبوند... هرى لبخندى زد و سرش و سمت پنجره برگردوند...اين آسمون تا كى ميخواست قرمز بمونه... پس كى قراره برف بياد... نكنه دير بياد... نكنه نياد...چند روز يگه تولد لويى بود و هرى ميخواست بزرگترين هديشو بهش بده...
ميخواست دستشو بگيره و جلوى همه ى دنيا براش تولد بگيره ببوستش و بگه چقدر دوسش داره...
درست مثل آرزوهاشًن مثل همون آينده ى قشنگى كه شب ها تا صبح تا صبح بيدار ميموندن و راجع بهش حرف ميزدن و براش نقشه ميكشيدن...
حالا فقط چند روز تا برآورده شدن آرزوهاشون مونده بود...خشماشو بست و سعى كرد همه ى اون روزاى آينده روجلوى چشماش مجسم كنه... همه باهم ميبننشون... ازدواج... زندگى كنار لويى براى لويى... براى چشماش... بچه هاشون... چشماشو باز كرد... هميشه منتظر اين روزا بود اما الان احساس كرد كه هيچ آمادگى براشون نداره... سرش پر از فكر شد و دلش پر از استرس و آشوب...
اگه نتونن بچه دار بشن... اگه نتونه لويى و خوشبخت كنه... اگه آرزوهاشون برآورده نشه... اگه برف نياد ... اگه بلايى سر ويكتوريا بياد...اين اگه ها مثل قطارى ازروى ريلاى مغزش رد ميشدن...
نفس عميقى كشيد و سعى كرد دستشو آروم از زير سر لويى آزاد كنه... بوسه اى به موهاش زد و از روى تخت بلند شد پيرهنشو تنش كرد و دكمه هاشو تا نيمه بست... از اتاق بيرون رفت و نگاهى به اطراف انداخت نايل و روى مبل پيدا كرد كه خيلى نامنظم با همون لباساى ديشبش خوابيده بود... آروم دستشو روى بازوش گذاشت و كمى تكونش داد..."هرى: هى... نايل...
" نايل پريد و ناگهانى چشماشو باز كرد"نايل: هرى... چى شده؟
هرى: آروم باش چيزى نشده... چرا اينجا خوابيدى؟
نايل: من... نميدونم... خوابم برد يهو
YOU ARE READING
Lovely sin | (l.s). *completed*
Fanfictionزندگى هميشه اونجورى كه ميخواييم و انتظار داريم جلو نميره ما نميتونيم واسش هيچ برنامه اى بريزيم و نميتونيم اونو روى يه انگشتمون بچرخونيم گاهى يه حرف يه نگاه يه تصميم از طرف ما ميتونه براى هميشه زندگى رو نسبت به ما كينه اى كنه كينه اى كه ديگه هيچوقت...