45-You Put Me Of My Misery

3.1K 459 257
                                    

هفته‌ی سی و سوم

همه چیز سر جاشه. خنده‌های زین توی گوشیم می‌پیچه و تکستای خنده‌دارش بهم میرسه. تنها چیزی که برنگشته رمانتیک‌اس گفتنشه. خودش الان اولین نفریه که ابراز علاقه می‌کنه. خودش اولین نفریه که نصفه شب بیدارم می‌کنه و مجبورم می‌کنه ببوسمش چون دلش برام تنگ شده.

گوشی رو فشار میدم به گوشم : الان میام خونه و با هم میریم بیمارستان.

امروز نوبت سونوگرافی گرفتم براش چون دلم برای این که اون ژل خنکو بمالم به شکمش تنگ شده. دلم برای لبخند بی نظیرش وقتی صدای قلب بچمون توی اتاق پخش میشه تنگ شده. دلم برای دیدن دست و پای کوچولوی بچمون، از پشت دیواره‌ی شکم بزرگ زین تنگ شده.

امروز پیش دکترشم میریم. ممکنه لازم باشه هورمون بزنه. شایدم نباشه و ممکنه که این آخرین سری قبل زایمان باشه که بره بیمارستان.

آره. خیلی نزدیکشیم. هفته‌ی سی و هفتم وقت گرفتیم. دکترش گفته. گفت که به خاطر استرس و شرایطش ممکنه سخت باشه که چهل هفته نگه داره بچه رو. به دنیا میارنش با سزارین و اگه لازم شد بچه رو میذارن توی دستگاه.

چشمامو می‌بندم و صدای زین میاد : باز رفتی تو کامپیوترت که جوابمو نمیدی؟ میشنوی صدامو لی‌لی؟ میگم جدی نمیخوام برم دکتر.

پوفی می‌کشم : زین. کسی قرار نیست اذیتت کنه. من باهاتم.

سکوت می‌کنه و صدای ترسیده‌ش می‌پیچه توی گوشم : لی. من فقط استرس می‌گیرم. می‌ترسم از هفته‌های دیگه. از این که همه چیز اونطوری پیش نره.

تکیه میدم به صندلیم و پاهامو میذارم روی میز. اینترو میزنم و به عکس جنینای روبروم نگاه می‌کنم : اون بچه الان بی نهایت خوشگله و من دلم براش بی نهایت تنگ شده. هفت هفته‌س ندیدمش زین.

سکوت می‌کنه و بعد یه باشه‌ی کوتاهی میگه. میدونم راضی نیست ولی صدای بوس درمیارم براش : عاشقتم زازا.

می‌خنده : اونجا محل کارت نیست مگه؟ یعنی یه آدم پیدا نمیشه بهت گیر بده؟

ابرو بالا میدم و صندلی رو میچرخونم : من رئیسم. کی میخواد بهم گیر بده آخه؟

به خیابون نگاه می‌کنم. یه زن داره با کالسکه رد میشه. لبخندی می‌زنم و یواش میگم : من بی نهایت منتظرم که با بچمون بیای اتاق بغل. باهاش بازی کنیم و بری سرکار. بریم خونه سه تایی و بریم مسافرت. وای زین.

خفه‌شویی میگه و میخنده. لبخند پهنی می‌زنم و یواش میگم : مراقب باش. اگه خوابت میاد بگیر بخواب. کلید دارم.

اوهومی میگه : توئم مراقب باش. زود برگرد خونه.

باشه‌ای میگم و گوشی رو قطع می‌کنم.

****

کمک می‌کنم زین لباسشو بپوشه. چشماش براقه. میدونم به خاطر اینه که اونم دلش تنگ شده. کمکش می‌کنم تا بشینه بیرون و خودم برمی‌گردم داخل چون دکتر کارم داره.

می‌شینم روی صندلی و دکتر نگاهی بهم میندازه که می‌ترسونتم : خب. جناب پین. درسته؟

سر تکون میدم. سرشو از روی برگه‌ی جلوش بالا میاره : مسئله‌ی جدی‌ای رو باید مطرح کنم براتون. در رابطه با بارداری مردان، میدونین که این مورد نادره و اگه اتفاق بیفته برای ترنساییه که تغییر جنسیت دادن. تا حالا ما هیچ اینترسکسی نداشتیم که مرد باشه و حامله بشه. میدونین که اطلاعات کمی هم هست راجع بهش ولی لازمه بهتون یه چیزایی رو اطلاع بدم.

نمیتونم درست نفس بکشم. دستام عرق کرده و روی دسته‌های پلاستیکی صندلی سر می‌خوره. دکتر بلند میشه و میاد جلو. روی صندلی جلوم می‌شینه : نگاه کنین. دکترش براش آزمایش خون نوشته بود و ادرار که مشخص شه هورمونا در چه سطحین و همینطور اخیرا به یه چیزی مشکوک شدیم. یه مقدار خون توی ادرار بوده که خب، طبق حدسای تیم پزشکی، مربوط به پروستاتشه. ممکنه مشکل جدی باشه. یه چیزی مثل سرطان.

صدام در نمیاد که چیزی بگم. نفسم نامنظمه و دکتر یه لیوان آب میده دستم : اینا همش احتمالاته. مسئله‌ی بعدی‌ای که وجود داره اینه که ممکنه به خاطر سطح بالای هورمون و مسئله‌ی پروستاتش برای بیهوشی با یه بحران روبرو شه. ممکنه بدنش دووم نیاره برای به هوش اومدن. می‌فهمید؟

سر به دو طرف تکون میدم و آبو یه نفس سر می‌کشم. چشمام می‌سوزه و گوشام سوت می‌کشه. دکمه‌ی اول لباسمو باز می‌کنم و آستینای پلیورمو میزنم بالا. دکتر نگاهم می‌کنه : با خود دکتر اصلیش حرف بزنین بهتره ولی اینا نظرات خود منه. این که چیکار میتونین بکنین رو واقعا نمیدونم. حاملگی مردان غیر ممکنه و خلاف طبیعت. طبیعت باهاش میجنگه. می‌فهمید چی میگم؟

سر تکون میدم که از‌ جاش بلند میشه. برگه‌های دستشو میده بهم و توی چشمام زل میزنه : برین پیش دکترش و این برگه ها رو بدین بهشون. من متاسفم واقعا. امیدوارم تشخیصم اشتباه باشه. توصیه‌م اینه که فعلا نگید چیزی بهش تا مطمئن شین اوضاعش خوب میمونه. الانم یه دور صورتتونو آب بزنین و برید بیرون. فشار زیاد برای جفتشون خطرناکه.

وقتی دارم از جام بلند میشم دستمو میگیره که نیفتم. دستشویی رو نشونم میده. برگه‌ها رو روی میز میذارم و میرم تو. درو قفل می‌کنم و وقتی مطمئن شدم بیرون اونقدر شلوغ هست که صدام نره، شروع به گریه می‌کنم.

فکر این که نبینمش دیگه به هم می‌ریزتم. تمام تنم درد می‌گیره و از همه بدتر قلبمه. انگار واقعا هیچ امیدی ندارم. خیلی احمقم که فکر کردم همه چیز قراره خوب پیش بره. خیلی احمقم که اینو خوش شانسی می‌دونستم. خیلی احمقم.

صورتمو می‌شورم و میام بیرون. یه زن و شوهر با ذوق دارن از بچشون حرف میزنن و دکتر نگاهم می‌کنه : خب. از این ریخت و قیافه دربیا. برو با انرژی و بهش چیزای خوب بگو. روحیه از همه چی مهم تره.

برگه‌ها رو برمیدارم و درو با آرنجم هل میدم. زین روی صندلی نشسته و داره با استرس ناخناشو می‌خوره. لبخند الکی‌ای می‌زنم : دکتر‌ کلی چیز خفن گفت که بهت نمیگمشون تا نبوسی منو.

انگشت وسطشو میگیره بالا. می‌خندم و دماغمو بالا می‌کشم. به چشمام نگاه می‌کنه و من به پایین زل می‌زنم که نفهمه. دستشو می‌گیرم و بلندش می‌کنم : وقتته بریم پیش دکترت. بدو‌ زازا.

Entertainer [Z.M] (mpreg)Where stories live. Discover now