بیست و یکم. کمی رهایی

1.8K 411 76
                                    

قسمت 21 :
{ کمی رهایی }

" بیا ... بیا اینجا ... "

زمزمه های پسرونه ای که به گوشم میرسن ، وادارم میکنن پلک هامو باز کنم . دوتا شبح سیاه میبینم که تشخیص میدم یکی از اونا باید دختر باشه . دستای بلندشو رو شونه های پسره انداخته و سراشون اونقدری به هم نزدیک هست که حالیم بشه دارن یه کارایی میکنن . انگار سرمو مدت زیاد پایین گرفته بودم چون گردنم به طرز وحشتناکی درد داره و تازه دارم متوجه محیطی که اونجا هستم میشم . یه کوچه تاریکه ، از همون فاصله هایی که بین آپارتمان های بلند هست و پسر و دخترا ازشون سود میبرن و گربه ها ، در آرامش میرن سراغ آشغالای ته کوچه . خیلی تاریکه ، فقط میتونم نور ضعیفی رو ببینم که توی چاله های آب ، منعکس شده . نوری که از چراغ های اون سمت خیابون بیرون میاد و هیکل این دو تا مرغ عشق جلوشو سد کرده . میخوام کمی حرکت کنم که تازه متوجه ضعفم میشم ؛ همه بدنم خیس شده و وحشتناک سرما رو حس میکنم . کمرم بخاطر خشکی پشت سرم ، درد گرفته و دهنم خشکه . صدام شبیه هر چیزی هست به جز صدای خودم :

" من کجا ... کجام ؟ "

اونا سرشونو سمت من میچرخونن ، انگار تازه منو دیدن . دختره جیغ کوتاهی میکشه و پسره با نفس بلندش نشون میده انتظار نداشته منو ببینه .

" خدای من ... یه گداست ؟! "

گدا ؟! معلومه که من گدا نیستم . من تهیونگم . یه عکاس که دوربینش همیشه همراهشه .

حتی همین الانم پیشمه ، حسش میکنم .

میخوام یکم دیگه تکون بخورم که ناله ام بلند میشه و اون دو تا سریع ناپدید میشن . میشنوم که دختره به همه ی گداها لعنت میفرسته و به پسره میگه باید هر چه زودتر از من دور بشن .

اصلا من چرا اینجام ، چرا زیر این نم نم بارون ته یه کوچه تاریک توی خودم جمع شدم و بند بند بدنم طوری درد میکنه انگار منو با کوبیدن چکشای عظیم الجثه مجازات کردن و مثل یه آشغال پرتابم کردن ته این کوچه ، کنار این سطلای بزرگ زباله و اون گربه سیاه داره از زیرشون بهم نگاه میکنه و چشماش برق میزنن .

این گربه ، چشماش کمکم میکنن بتونم بهتر توی ذهنم به عقب حرکت کنم . پستچی یه بسته برام آورد ، جیمین یه دفترچه فرستاده بود ... جیمین ! من خواستم خوشحالش کنم پس با خودم بردمش تا بتونه یونگی سلب مورد علاقه اش رو ببینه ... یونگی ؟! اون چشمایی که توی عمقشون یه سم خطرناکو حس میکردم هنوزم توی سرم میبینم ... پوزخندش تا وقتی که به خونه رسیدم جلوی چشمام تکرار میشد ، حرفایی که بهم زده بود و جواب یک کلمه ای من : هیچوقت .

بهش گفتم هیچوقت قرار نیست دوستی من و جیمین نابود بشه ، بهش گفتم اون تا همیشه کنارمه و منم تا همیشه دستشو توی دستم میگیرم . میخندونمش و توی آیینه نگاه میکنم تا یادم باشه باید شبیهش باشم . باید توی قلبم بمونه و بهم اجازه بده کرور کرور لبخند روی لبهاش بذارم و لذت ببرم از دلیل بودنم برای اون معجزه های قشنگ .

Blinded (Vmin/BTS) CompletedDonde viven las historias. Descúbrelo ahora