جنونی برای تو

716 181 80
                                    




"دوباره رفته بودی سراغش؟!"

اون میگه و من، نگاهِ بی‌احساسم رو به پارکت‌های زیر پام میدوزم.

نگاهم پا به گریز میذاره، از دیدنِ احساسی که توی چهره‌ی آدم‌های دیگه‌ست.

میدونه که بین همه‌ی اون نگاه‌ها، هاله‌ای از ترحم پنهون شده.

نمیخواد ببینه تا شاید،
باورِ اینکه عاملِ تمام این ترحمات تویی...فراموشش بشه.

"لویی...بس کن...کِی میخوای تمومش کنی؟!"

صداش یکم بالاتر میره و انگار، عصبی شده از دوخته نشدنه نگاهم، روی چشم‌های خسته‌ش.

"تمومش کن لویی...تا کِی میخوای خودتو تحقیر کنی؟! تا کِی میخوای بذاری عذابت بده؟! فقط...تمومش کن..."

جمله‌ش رو با صدای آرومی تموم میکنه.
حتی اون هم خسته شده.

خسته از حالِ بدی که ماه‌هاست، جونم رو با دست‌های بی‌رحم و بی‌لطافتش از تنم بیرون میکشه...

سرم رو بالا میگیرم و بهش نگاه میکنم.
موهای مشکی و تقریبا بلندش رو عقب میده و بهم نزدیک‌تر میشه.

بهش نگاه میکنم...
به چشم‌هاش...

به نگاهی که وقتی حرف از تو میزنه، احساسی توی خودش نداره.

"دوسش داشتی زین؟!"

میگم و اون، با گیجی نگاهم میکنه.

چشم‌هاش رو ریز میکنه و انگار، آماده‌س که از دیوونگی‌ای که توی نگاهم میبینه حرف بزنه.

"داری عقلتو از دست میدی، مگه نه؟!"

"فقط بگو آره یا نه..."

بی‌توجه به سوالش میگم و اون، با کلافگی از روی مبل بلند میشه.

دست‌هاش رو توی جیب‌های شلوار جین مشکی رنگش فرو میکنه و به پنجره نزدیک میشه.

"نه! چرا باید دوسش داشته باشم؟!واسه چی این سوالِ احمقانه رو میپرسی؟!"

میگه و نگاهش رو از خیابون میگیره و به چشم‌هام خیره میشه.

"پس تمومش کن زین...بهم نگو دوسش نداشته باشم...بهم نگو فراموشش کنم...بهم نگو ازش متنفر باشم...بهم نگو تمامِ اون روزا رو فراموش کنم...نگو زین...نگو وقتی عاشقش نبودی...وقتی نمیتونی حال منو بفهمی...وقتی نمیتونی درک کنی دوست داشتنش، چطور تبدیل به خونِ توی رگ‌هام شده...تبدیل به نفسِ توی ریه‌هام شده...نگو دوسش نداشته باشم، وقتی نمیدونی دوست داشتنش چطوریه..."

کم‌ کم صدام بالاتر میره.

میبینی هری!؟

به خاطر تو، صدام رو برای بهترین دوستم بالا بردم!

به خاطر تو و حسی که من، دوست داشتن خطابش میکردم و تو.....

بهم نزدیک میشه و دست‌هاش، روی شونه‌های لرزونم میشینن. روبه‌روم زانو میزنه و میتونم نگرانیِ نگاهش رو به خوبی احساس کنم.

دیدم تار شده و اشک‌هام، برای فروریختن از هم پیشی گرفتن.

یک بار من رو شکستی و تکه‌های خرد شده‌ی من، هر روز...بارها و بارها میشکنن...

"لویی...نمیخوام عذاب بکشی...دارم دیوونه میشم وقتی میبینم هیچ کاری ازم برنمیاد..."

صداش میلرزه و دست‌هاش روی بازوهام حرکت میکنن.

"از بیرون ساده به نظر میاد...ساده‌ست،اما نه تا وقتی که توش قرار نگرفته باشی..."

ثانیه‌ای طول نمیکشه و من، خودم رو بین بازو‌های اون حس میکنم.

نگاهِ خیسم، به تاریکیِ شب خیره میشه و ذهنم،
پُر میشه از تو...

"بهت زنگ زده بود؟"

میپرسم و جایی درست، تو انتهای قلبم میلرزه...

"آره..."

میگه و لرزشِ قلبم، به زلزله‌ای ویران کننده تبدیل میشه...

به این فکر میکنم که عزیزِقلبِ من، درباره‌ی من با اون حرف زده...

درباره‌ی منی که قرار بود، هرگز اسمی ازش برده نشه.

میبینی به چه جنونی رسیدم؟!

میبینی دلخوشی‌هام، چطور فروکش کردن و قلبم، با بی‌وفایی‌هات هم به تپش می افته؟!

میونِ گریه‌هام، لبخند میزنم...

طعمِ تلخش توی دهنم میپیچه و قلبم، یک بار دیگه، دلتنگ‌تر از همیشه میشه.


'چنان به جنون کشیده‌ای مرا
که دلم، سر باز میکند به زخمِ تازه‌ای
خون میچکد میان چشمانم و تو...
جان میکَنی ز من، حتی به واژه‌ای'



___________

شبتون بخیر.

از این پارت به بعد، یه سری شعر کوتاه یا متن قراره تو انتهای پارت ها باشن.
اگه متن یا شعر از خودم باشه، که هیچ.
اما اگه از شاعر یا نویسنده ای باشه، اسم صاحب اثر انتهای اون نوشته میشه.

کسی حدسی درمورد اتفاقی که بین هری و لویی افتاده نداره؟!

ممنون که میخونید.💚💙

🌻🍃
:')♡~gisu


Torturer Of Love~L.S [Completed]Where stories live. Discover now