5_ خونه

923 237 29
                                    

با دیدن قبر دوباره لبهاش روی دندون هاش پیچ خورد .

ترک ها دوباره سر باز کردن .

جلو رفت اما لبخندش خشکید .

خونَش فرو ریخته بود . قبر لیامش شکسته بود .

نه . شکسته بودنش .

لیامش ؟ زیر آوار بود؟

"  لی "

دوباره صدایی از لبهاش بیرون نیومد .

کی‌خونشون رو ویرون کرده بود؟

حتی ندیده بود بیشتر قبر ها شکستن .

" لی ... خونمون.. "

شاید صداش رو از دست داده بود . نمیدونست .

چشمهاش پر شده بود .

دستهاش دوباره میلرزید .

زانوهاش سست بود .

معدش میغرید و میخواست هیچ رو بالا بیاره .

زانوهاش کار خودشون رو‌کردن .
روی‌سنگ قبر فرود اومدن .

کف دستهای پاره پارش روی سنگ تیز فرو رفتن .

خار گلهای توی دستش ، تا عمق کف دستش رو سوراخ کرد .

نفهمید .

" لیام خونمونو خراب کردن "

بغض کرد ‌.

دلش بغل میخواست .

هیکل ظریفش رو روی قبر تکه تکه پرت کرد و سنگ شکسته رو محکم بغل کرد .

" دیگه خونه نداریم "

" ولی تو هنوزم منو داری "

اشکهاش جاری شد .
خط ‌چشم مشکی رو شست و با خودش پایین اورد .

پسر نفهمید .

گونش رو روی L‌ گذاشت و با سر انگشتهاش اسمش رو لمس کرد .

سرمای قبر بی حسش کرد .

سنگ رو محکم تر به خودش فشرد یا خودش رو به سنگ؟

باید خونه ی خودش و لیام رو گرم نگه میداشت .

باید .

[ Home With You ➸ Z.M ]Where stories live. Discover now