~ηιgнтмαяe

1.1K 43 2
                                    

..اون چشم های ابی....

توی کابوس من....

شاید تنها نجات دهنده ام توی این زندگی خسته کننده بودن...!

~~~~~~~~~~~~

...موهای خیسش رو به سمت بالا هدایت کرد . قدم های بلندش رو روی پله های مرمری عمارت که حالا با قطره های بارون خیس شده بودند . به اسمون ابری نگاهی کرد . قطره های درشت بارون وحشیانه روی صورتش فرود می اومدند .

فشار ارومی به در چوبی عمارت وارد کرد . مبل های گرون قیمت مخمل با بارون شدید خیس شده بودند و پرده های مخملی سرخرنگ از شدت بادی که میومد در هوا تاب میخوردند .

روی راه پله های خونه با نرده های طلایی رنگ دختری مرموز ایستاده بود و صورتش به دلیل تاریکی درست معلوم نبود . ولی لبخند مهربونش براش قابل تشخیص و اشنا بود . همون لحظه صحنه هایی جلوی چشماش با سرعت عبور کردن . توی چشمای ابی رنگ دختر خیره شد ولی لحظه بعد.....

دختر مرموز پایین پله ها افتاده بود و برکه ای خون از پشت سرش جاری بود ! حتما مرده بود ....

با ترس بالای سرش زانو زد و به صورت سفید دختر زل زد.

چشم های دختر باز شد .....

صدایی توی گوشش پیچید ، شروع شد !

~~~~~~~~~~~~~~

[ ZaYn~ ]

...زین با ترس از خواب پرید . عرق های روی پیشونیش رو پاک کرد فقسه سینه اش از شدت وحشت بالا پایین بود . این دیگع چه مزخرفی بود ؟؟ کابوس هه !! وقتی چند وقت بود حتی خواب درست هم نداشت دیگه یک کابوس چه معنی داشت ؟؟

از روی تخت خودش رو پایین کشید . زیرلب با خودش زمزمه کرد

- من برده هیچ کس نیستم حتی کابوس !

به سمت اتاقی که همدمش توی لحظه های سخت بود رفت و پشت در بژ رنگ بزرگش که نقره کوب های ریز داشت ایستاد و واردش شد . خودش رو روی صندلی مورد علاقش ولو کرد و سعی کرد در سکوت خودش رو جمع و جور کند . ولی اون دیگع چی بود ؟
...اون دختر توی خوابش به نظر خیلی اشنا میومد . قلموی روی میزش رو چنگ زد و به سمت بوم نقاشی رفت .
با پوزخند کنار لبش اولین خط رو روی بوم کشید  
~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~
[ BaRbAra ]

...باربارا روی تخت نشسته بود و از پنجره بزرگ اتاقش به اسون همیشه ابری شهرکشون زل زد . نگاهش رو با بی میلی به سمت ساعت دیجیتال روی میزش سوق داد . ساعت حدودای ۷ صبح بود . تصمیم گرفت قبل از رفتنش برای صبحانه نگاهی به کتابی که دوستش شدیدا اصرار بر خوندنش داشت بکنه . از زیر تخت بیرون کشید و به جلد نه چندان جدیدش زل زد . از اسم کتاب خندش گرفت
- Black Lake town....

این دیگه چه کتابی بود یک نوع کتاب تخیلی نوجوانان ؟؟ صفحه اول رو باز کرد و نگاهی به فهرست اصلی کرد . ولی وقتی از اسما و موضوعات عجیب و غریب نتیجه ای نگرفت ، شانسی ورق زد و روی صفحه ای ایستاد . با بی خیالی شروع کرد به خوندن . نمیتونست به خودش دروغ بگه که جدا جذب اون صفحه نشده . از بچگی عاشق چیز های مرموز و عجیب غریب بود و حالا این کتاب داشت در مورد یک دریاچه سیاه صحبت میکرد ؟؟ اونم دریاچه ای که توی یکی از شهرک های امریکا قرار داره !!
با صدای مامانش در حالی که اخرین خط اون بخش رو میخوند بست . به نظرش هیچ اشکالی نداشت اگه میتونست این تعطیلات رو سری به اون جا بزنه ولی اصلا همچین جایی وجود داشت ؟
خودش رو از روی تخت پایین انداخت و درحالی که سرش رو میخاروند و گیج شده بود به سمت طبقه پایین رفت .
علاقه اش رو به اون شهر مرموز اونم اینقدر یکدفعه ای درک نمیکرد البته از طرفی هم یکم از اون ما میترسید ولی باز هم عاشق جاهای مرموز بود !! به نظر شهر پر رمز و رازی میومد
...ولی خب..راز ها ساخته شدن که پنهان بمونن ! کی میدونه پشت هر رازی چه خبره ؟

~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•
خب این دو پارت اول ♡~
امیدوارم  بیاد :)
منتظر نظراتونم هستم در ضمن :||♡

••вℓαcк ρєαяℓ••[+18]Where stories live. Discover now