~ τєαяѕ

560 27 27
                                    


...با احتیاط و تردید از ماشین پیاده شد و به اطرافش نگاه کرد . نمیتونست درک کنه که چطوری وسط یک شهر ی همچین جایی باشه اما بعد از این که بیشتر فکر کرد یادش اومد که در واقع مسافت طولانی در طی کردند و نمیشع گفت همچنان وسط شهرن .
مرد مسنی با قدم های مطمئن و با طمانینه جلو اومد و نگاهی دقیق به باربارا انداخت . سری تکون داد. زین دست به سینه ایستاده بود و سعی میکرد سردردش رو نادیده بگیره و صبوری کنه .
+ اینه
با بی حوصلگی زیرلب گفت و به باربارا اشاره کرد . پدرش سری تکون داد .
- خیله خب ! خوبه . افرین سلیقه خوبی داری !! عاها ...البته باید کارش رو هم خوب بلد باشه .!
و چشمک مرموزی به زین زد که باعث شد لرزه ای به تن باربارا بیوفته . و بعد انگار که چیزی به یاد مرد مسن بیوفته سریع گفت
- اها...لباسای دختره...؟
+ اوه اون....مشکلی نداره . خب...یع مشکلی پیش اومده بوده ! به هر حال من دیگه میرم .
تعظیم نصفه نیمه ای کرد و از بازوی باربارا گرفت و کشوندش سمت خودش . از طریق در کوچیکی که یک گوشه از باغ عمارت قرار داشت وارد فضایی دیگه شدن شبیه قبلی اما کمی کوچیک تر ولی به همون زیبایی و با شکوهی .
دستای باربارا یخ کرده بود و قلبش هر لحظه با سرعت تند تری میزد . دیگه واقعا داشت اسیر میشد و این رو هر لحظه بهتر از قبل میتونست حس کنه . فرقی نداشت کجاست ولی ازادی نداشت....
زین با کلیدش در بزرگ رو باز کرد و خودش اول وارد شد و بعدش هم باربارا وارد شد . به اطراف خیره شد . فکر میکرد باید با ظاهر یک خونه مجلل و شاهی با سبک کلاسیک رو به رو شه اما چیزی که رو به روش دید یک ترکیبی از خونه مدرن و کلاسیک بود . پیانوی قهوه ای تیره ای هم گوشه ای جاسازی شده بود .
+ وقتی دیدنت تموم شد بهم خبر بده !
با صدای زین دوباره به خودش اومد و متوجه شد تمام مدت با یک دهن باز مونده در حال بازرسی اطرافش بوده
...- بب..ببخشید .
سرش رو پایین انداخت . دوس داشت سوالی رو بپرسه با این که خوب جوابش رو خوب میدونست .
- من...م..من قراره تا اخ..اخر ه..همینجا بمونم ی..ینی ؟؟
+ اره .
- چ..چرا ؟؟
+ چون تو الان برده منی و تا ابد هم شده باید کنار من بمونی !
دوباره حقیقت با بی رحمی توی صورتش کوبونده شد . احمق نبود . میدونست برده بودن ینی چی فقط اشتباهش اینجا بود که فکر میکرد همچین چیزی دیگه وجود نداره . جلوی اشکاش رو گرفت و زیرلب گفت
- با..باید کار خاصی انجام بدم ؟
+ نه پس اوردمت اینجا که لم بدی توی خونه ام و به در و دیوار خیره شی 
لب گزید
+ فعلا خستم . برو تو اتاقی که نشون میدم . فردا صبح بهت میگم وظایفت رو . تا نگفتم هم فعلا نیا بیرون .
سری تکون داد. انتطار داشت الان اتاقی که بهش نشون داده میشه احتمالا یک اتاق نقلی با یک تشک زهوار در رفته اس . ولی اتاقی واردش شد جدا بزرگ بود ! یک میز ارایش بزرگ و تخت بزرگی که شرط میبست از تخت خودش هم راحت تره !! در پشت سرش بسته شد . به سمت میز ارایش رفت و با شک به انواع لوازم ارایش نگاه کرد ! با خودش فکر کرد حالا کمد هم حتما پر انواع لباسه و کشوها هم پره ولی تنها چیزی که تونست توی کمد های بزرگ پیدا کنه یک لباس قدیمی و کثیف بود . اروم روی تختش نشست و دوباره به مقامی که الان بود فکر کرد . هه ! یک برده ! با خودش گفت
- هه ببین به کجا رسیدی باربارا پالوین . از پسر شهردار الان تبدیل شدی به یک برده که معلوم نیس اون هیولا قراره باهاش چیکار کنه .
اگه اون الان برده زین بود پس یعنی قبلا هم اون برده داشته ؟ با این فکر حس بدی نسبت به اتاق جدیدش پیدا کرده بود . از تخت با نفر جدا شد و ترجیح داد روی زمین بشینه . زانوهاش ر بغل کرد . حداقل ازش ممنون بود که گذاشتع بود فعلا تنها باشه . اولین اشکش روی گونه هاش سرازیر شد که همون موقع صدای ملایم پیانو توی سکوت پخش شد . از جاش بلند و سمت در رفت ....

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Aug 27, 2019 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

••вℓαcк ρєαяℓ••[+18]Where stories live. Discover now