Ep 12

4K 631 88
                                    

وی جلوم ایستاده بود و منتظر جواب بود. این صحنه چقدر آشنا شده بود برام. چشمامو چپ کردم و گفتم: غیر اونی که تعریف کردم چیز دیگه ای نشد.
وی مشکوک نگاهم کرد: مطمئنی؟ شوگا اذیتت نکرد؟ چیزی نگفت بهت؟
+ نوچ. اون نجاتم داد.
- خب خوبه پس. خوب شد درس عبرت شد برات تا برخلاف حرف من عمل نکنی.
+ تقصیر خودته. من رو اینجا ول کردید رفتید نمیگید گشنم میشه؟
- خیلی پرروای!
+ عین خودت!
وی میخواست سمتم یورش بیاره که جین گرفتش. زبونمو براش در اوردم. جین ریز خندید. وی هم لبخند محوی زد.
جین وی رو ول کرد و گفت: خب بخیر گذشت ولی کوکی حواست به دفعه بعد باشه.
+ اوکی. حالا برناممون چیه؟
- سه روز دیگه جشنه. تا اون روز جای خاصی قرار نیست بریم. کوکی تو هم سعی کن از شوگا دوری کنی.
+ باشه.
جین رفت لپ تاپ هارو اورد و منم از وی اجازه گرفتم تا دوباره کمکش کنم.
~
روز چهارم اقامتمون توی ویلای جیهوپ بود. من زیاد از اتاق بیرون نرفته بودم. تقریبا وی بهم راجع به مسائل شرکت اعتماد کرده بود و نصف کاراشو میداد من انجام بدم. خب هم تجربه میشد برام هم از این بیکاری من رو درمیورد. این دو سه روز با خانواده ام و جیمین همش پیامکی حرف میزدم. همه چیز خوب بود غیر یه چیز. وی! وی خیلی عجیب شده بود. هروقت میرفت بیرون و میومد اخلاقش بهم میریخت و سگ میشد. البته این اخلاق همیشگیشه اما چون در یه زمان مشخصی شدت میگرفت پاچه گیریش عجیب بود. وقتی از بیرون میومد، همه چیو بهم میریخت و اگه نزدیکش میشدی سرت داد میکشید. بیشتر اوقات جین منو برد بیرون تا مورد حمله قرار نگیرم. الان هم یکی از اون موقع هاست. فردا جشنه و ما بعد از جشن برمیگردیم خونه دیگه. توی اتاق جین نشسته بودم و جین داشت کارهاش رو میکرد. بعد از نیم ساعت اومد پیشم و گفت: کوکی گوش بده ببین چی میگم.
همه ی حواسمو دادم بهش. اولین باری بود میدیدم اینقدر جدیه. گوشیمو در اوردم و تایپ کردم: چیزی شده جین؟
نفس عمیقی کشید و گفت: من فردا صبح زود برمیگردم سئول.
+ عه؟ چرا؟ مگه همه با هم بر نمیگشتیم؟
- نه. من توی شرکت کار دارم باید برگردم. وی هم باید برگرده ولی بخاطر جیهوپ نمیتونه. تو باید کمکم کنی‌.
+ چیکار باید بکنم؟
- مطمئنم که فهمیدی چند وقته اعصاب وی بهم ریخته.
+ هرچند همیشه اخلاقش همین بوده ولی خب آره... خب که چی؟
- این اخلاقای وی بخاطر جیهوپه. جیهوپ خیلی روی مخ وی راه میره. یادته راجب مشکلی که برای وی توی بچگی افتاده گفتم برات؟
+ آره.
- هرچند نمیتونم بگم چیشده ولی سر منشأ اون مشکلا جیهوپ بودند. وی وقتی جیهوپ رو میبینه خیلی عذاب میکشه.
+ خب من باید چیکار کنم؟
- کنارش باش. تا ممکنه اونو از جیهوپ دور نگهش دار. وی اگه بزنه به سرش معلوم نیست چه بلایی سر خودش یا بقیه بیاره. اگه دیدی خیلی داره اعصابش بهم میریزه یه بهونه جور کن از اونجا دورش کن. چون همه به عنوان دوست پسرش میشناسنت این برات خیلی راحته. ازت خواهش میکنم. وی آخرش سر اون موضوع میشکنه.
+ باشه. تمام سعیمو میکنم.
- خیلی ممنونم کوکی.
به جین لبخندی زدم و دستمو گذاشتم روی شونش. کل شب رو داشتم به حرفای جین فکر میکردم‌. یعنی چه اتفاقی افتاده که وی اینجور بعد از اون موضوع بهم ریخته؟
صبح جین رو راهی سئول کردیم. وی رفت سر کمد ها تا کت و شلوار مناسب شب رو انتخاب کنه. دو دست کت و شلوار مشکی عین هم برداشت و بهم گفت تا بپوشم. بعد از عوض کردن لباس هامون، رفتیم سراغ موها. من آرایشگری بلد بودم برای همین به وی پیشنهاد دادم تا موهاشو درست کنم. یکم مشکوک نگاهم کرد و گفت: اگه گند بزنی به موهام من میدونم و تو.
لبخند مطمئنی زدم بهش و اونو نشوندم روی تخت. بیست دقیقه بعد کارم تموم شده بود. موهاشو یه طرف داده بودم بالا و خط چشم براش کشیده بودم. به خودش توی آینه نگاه کرد و برگشت سمتم. با اخم نگاهم کرد. بهش نگاه کردم و گفتم: بد شده؟
با صدای خشنی گفت: بفهمم بدون اجازه من موهای کسی دیگه رو درست کنی دستاتو میشکونم.
برگشت سمت آینه و گفت: باید آرایشگر مخصوص خودم بکنمت.
واو! قلبم اومد توی دهنم. یکی زدم توی سرش. سریع برگشت بهم نگاه کرد: چه غلطی کردی؟
در حالی که در میرفتم گفتم: زدمت!
وی دنبالم میدوید و آخرشم منو گرفت. اونقدر قلقلکم داد که از خنده افتادم زمین.
نیشخندی زد و گفت: تا تو باشی دست روی من بلند نکنی. حالا زود باش موهاتو درست کن بریم.
در حالی که چپ چپ بهش نگاه میکردم رفتم جلوی آینه. نیم ساعت بعد توی راهرو ایستاده بودیم. اسممون رو‌ خوندند و من در حالیکه بازوی وی رو گرفته بودم راه میرفتم. البته سر این حرکت ده دقیقه با همدیگه بحث میکردیم آخرشم من باختم -_-
سعی میکردم مثل وی و پا به پاش راه بریم. یه جایی دور از جیهوپ ایستادیم ولی جیهوپ مستقیم اومد پیش ما ایستاد. چند نفر دیگه هم دورمون جمع شدند. وی که نمیخواست من اونجا باشم توی گوشم گفت که برم و غذا بیارم و دقیقا میز بغلیش بایستم.
در حال خوردن میوه بودم و حواسم به وی بود که حضور کسی رو کنارم احساس کردم. برگشتم و با شوگا رو به رو شدم. دستشو به نشونه سلام اورد بالا و گفت: سلام کوکی.
چشمامو براش ریز کردم و نوشتم: فکر نکنم اجازه داده باشم باهام پسر خاله بشی؟
- چرا من انتظار داشتم تو مهربون بشی؟ بابا بیا دوست بشیم‌.
+ حالا ببینم چی میشه.
- چرا اینجا وایسادی؟
+ وی با بقیه همکاراش داره حرف میزنه ترجیح دادم مزاحمش نشم.
- چرا مزاحم؟
آخه به تو چه؟ -_-
+ چون همش حواسش میاد پیش من اونوقت نمیفهمه اونا چی میگن.
جون خودم :\
- پس حقیقت داره.
+ چی؟
- اینکه وی بدجور عاشق دوست پسر افسانه ایشه‌.
+ همیشه دنبال حرفایی که پشت بقیه میزنن میری؟
- نه هرکسی.. فقط تو.
+ منظور؟
- هیچی به خدا.
چشمامو براش ریز کردم.
- هی دوست پسرت رو ببین. انگار اعصابش خیلی خورده.
برگشتم به سمت وی. دستاش مشت بود و جیهوپ با شرارت تمام داشت جلوش میخندید. کاش میدونستم توی گذشتشون چی بوده یا الان جیهوپ چی گفته که وی اینجور ناراحته. یاد حرفای جین افتادم. باید اونو از اونجا میوردم بیرون. اما به چه بهونه ای؟ دستشویی؟ نه بابا یه خدمتکارو میفرستن باهام. پس چی؟
نگاهی به سالن انداختم. چشمم به یه چیزی افتاد. آره همینه. به سمت وی رفتم و زدم روی شونه اش. یه دستمو دراز کردم و ذهنی گفتم: وی بیا بریم برقصیم.
وی گیج و منگ نگاهم میکرد. نگاه خیره ی کسایی که اونجا بودند رو روی خودم احساس میکردم. دست وی رو کشیدم و با خودم بردم به سالن رقص که الان آهنگ دو نفره پخش میکرد. به وی نگاه کردم و گفتم: بلدی برقصی؟
سرش رو تکون داد و من رو توی بغلش کشید و با یه دستش دستمو گرفت و دست دیگش رو گذاشت پشت کمرم. آروم شروع کردیم به رقصیدن. دیدم که هنوزم با ناراحتی و عصبانیت به جیهوپ نگاه میکنه. دست آزادم رو گذاشتم روی صورتش و به سمت خودم بر گردوندم. آروم لب زد: چیکار میکنی؟
+ نمیخوای ریختشو ببینی اما همش چشمت میره دنبالش؟
اولش تعجب کرد بعد سرش رو آروم تکون داد.
+ من یه راه حل دارم.
- چی؟
+ تا اینجاییم فقط به این رقص فکر کن و فقط توی چشمای من نگاه کن. اینجوری برای چند دقیقه هم شده فراموش میکنی.
اول چند ثانیه مکث کرد بعد زل زد توی چشمام. اه لعنتی این چه پیشنهادی بود دادم؟ دارم زیر نگاهش ذوب میشم. صورتم‌ رو یکم کج کردم تا چشام به چشماش نخوره. بعد از چند دقیقه وی صدام کرد. برگشتم و بهش نگاه کردم. این چشمای شیطون چی میگفت؟
وی دستش که پشتم بود رو بیشتر فشار داد و منو به خودش محکمتر چسبوند. یهو لباشو روی لبام‌ حس کردم. برق سه فاز از کله ام پرید. آروم داشت میبوسیدم و من هیچ کاری نمیتونستم بکنم. اگه هولش میدادم یا کاری دیگه میکردم همونجا خونم ریخته میشد. فقط توی ذهنم گفتم: وی چیکار میکنی؟؟؟؟ ولم کن.
اصلا بهم اهمیتی نداد. نگاه های کل سالن رو روی خودم حس میکردم‌. لعنت بهت وی! بعد از چند دقیقه که مثل چند سال برام گذشت وی ولم کرد و خیلی ریلکس به رقصش ادامه داد. با غیض و چپ چپ نگاهش کردم. سرش رو اورد بغل گوشم و زمزمه کرد: اینجوری نگام نکن بیبی. خودتم میدونی که ازش خوشت اومد.
واه! میخواستم این سری دیگه واقعا بزنمش‌. من بهش کمک میکنم اونوقت اون سواستفاده میکنه؟؟؟ دستمو بردم پشت کمرش و قبل اینکه محکم نشگونش بگیرم یه لبخند شیطانی زدم بهش. قشنگ از قیافه اش مشخص بود که دردش اومده. منم عین خودش لبخند زدم و گفتم: چیه؟ مطمئنا خوشت اومده.
خندید و گفت: بعدا حسابتو میرسم. بزار از اینجا بریم بیرون.
چشمامو توی حدقه چرخوندم و به رقص ادامه دادم. بگرد تا بگردیم وی!
بعد از رقص وی دیگه نذاشت ازش دور بایستم. جیهوپ خیلی بدجور خطرناک بهم نگاه میکرد. اگه تنها گیرم میورد حتما خفه ام میکرد! بعد کلی حرف زدن تونستیم از اونجا در بریم. وسایلمون رو خدمتکار ها جمع کرده بودند. به وی که همینجوری بدون اینکه چمدونی ببره میرفت گفتم: هوی. من چهارتا دست ندارما. بیا دوتا از این چمدونارو ببر.
وی برگشت سمتم و با دوتا انگشتاش کوبید توی پیشونیم. در حالیکه دوتا چمدون میبرد گفت: اینم تنبیه اینکه زبون درازی میکنی.
اداشو در اوردم و دنبالش راه افتادم. توی ماشین بهش گفتم: ببینم تو همیشه هرکسی رو دم دستت میاد میبوسی؟
همونجوری که رانندگی میکرد بیخیال گفت: آره.
+ بعله متچکرم.
- چیه؟ حسودیت میشه؟ دلت میخواد فقط تورو مستفیظ کنم؟
+ بیشتر دلم میخواد منو اصلا نبوسی!
- امکان پذیر نیست.
+ چرا؟؟؟
- چون دوست پسرمی.
+ اما خودت گفتی اینجا کمکت کنم هرکاری بخوام میکنی.
- آره ولی این مسائل به اون قرارداد مربوطه منم گفتم هرچی غیر اون قرارداد.
+ پعه!
- ولی میتونم یه کاری کنم.
+ چی؟
- تا نخوای باهات نخوابم.
+ مگه اصلا قصدشو داشتی؟؟؟ من یه پسرما.
- مگه فرقیم داره؟
واو! واقعا لال شده بودم. جین گفته بود دختر بازه ها! باید بجای دختر باز بهش بگی آدم باز!
تا رسیدن به مقصد دیگه حرف نزدیم. البته میخواستیمم نمیشد چون من تا دم خونمون خوابیدم!!
~
صبح بعد از دو روز غیبت رفتم مدرسه. جالب این بود که نه مدیر و نه دبیرا هیچ‌ کدوم بهم گیر ندادند. زنگ استراحت رفتم سراغ جیمین. جیمین یکم با شیطنت بهم نگاه کرد. اشاره کردم: چرا اینجوری نگاه میکنی؟
جیمین با همون نگاهش گفت: خب اعتراف کن ببینم دیگه با وی چیکار کردین؟
+ منظورت چیه؟ همشو برات تعریف کرده بودم که.
- اما تو از بوسه اتون حرفی نزده بودی. بگو ببینم دیگه چیکارا کردین من نمیدونم؟
+ تو از کجا فهمیدی وی منو بوسید؟
- فیلمش همه جا پخش شده.
+ چی؟
جیمین گوشیشو دراورد و فیلم رو بهم نشون داد. بدبخت شدم! الان فقط جومونگ نمیدونست من دوست پسر وی ام که اونم به لطف این فیلم فهمید. حالت گریه به خودم گرفتم و‌ به جیمین نگاه کردم. جیمین خندید و گفت: گریه نکن حالا.
گوشیه جیمین رو برداشتم و راه افتادم. به جیمین که میگفت کجا میری هم اصلا محل ندادم. دویدم سمت کلاس وی. اونجا نبود. صبح دیده بودمش که توی مدرسه بود پس الان تو اون اتاقس‌. سریع دویدم به اونجا. در رو باز کردم و رفتم تو. وی و جین برگشته بودند و به من نگاه میکردند. رفتم جلو و رو به وی گفتم: آبرو برام نذاشتی.
بهم نگاه کرد و گفت: چیشده باز؟
گوشیو بردم جلو و فیلمو بهش نشون داد. جین ریز ریز خندید. وی تکیه داد به صندلیش و گفت: بهتر شد! حالا همه میفهمند تو صاحب داری.
+ والا همه میدونستند دیگه نیازی به این نبود!
- چیه ناراحتی عاشقاتا پروندم؟
+ چی میگی؟ عاشقام؟
- آره هم توی جشن هم ‌توی بار چند نفر اومدند و شمارتو خواستند. تو هم مال منی پس من کاری کردم دیگه به تو فکرم نکنند.
+ وی!
- جونم بیبی؟
با عصبانیت به اون که داشت خبیثانه نیشخند میزد و جین که ریز میخندید نگاه کردم. یه لگد به پای وی زدم و از اونجا در رفتم. خدا کنه این فیلم دست مامان و بابام نرسه!

Wicked for Your Voice || Vkook √Место, где живут истории. Откройте их для себя