‌-••✦• Magic Beat ep 15 •✦••-

637 129 0
                                    

¤Ω Magic Beat Ω¤
¤Ω By:Scarlett Ω¤
¤Ω Cupel:kaisoo/Krisho Ω¤


قسمت پانزدهم _ضربان جادو 

دو روز گذشت توی اون دو روز بازرگان کیم نه به جونگین اجازه میداد طرف اتاق  مورد اقامت کیونگ سو  بره نه به جونمیون اجازه میداد طرف کریس بره .  کریس رو مثل  کیونگ سو  توی یکی از اتاق های عمارت زندانی کرده بودن . به قدر راحتی اتاق کیونگ سو  نبود اما میشد باهاش سر کرد . با عصبانیت و بی توجه به خدمتکار که دنبالش راه افتاده بود درو باز کرد و وارد اتاق شد . کیم که مثل همیشه با کاغذ هاش مشغول بود سر بلند کرد و به اون نگاهی انداخت . خدمتکار با هول و ولا داخل اتاق شد
_  ببخشید من به ایشون تذکر دادم . دیگه تکرار نمیشه
خواست  جونمیون رو بکشه و با خودش بیرون ببره که کیم دوباره سرش رو پایین انداخت و همزمان گفت
_  بذار بمونه . تو میتونی بری .
خدمتکار با تردید تعظیمی کرد و بیرون رفت .  جونمیون با همون عصبانیتی که از پیش داشت قدمی به جلو گذاشت و دستشو روی میز کوبید
_  بهتون گفتم . فقط در صورتی با پسرتون ازدواج میکنم که بذارید  کریس رو ببینم و باهاش حرف بزنم
_  خب ؟؟
پوزخندی زد
_ خب باید اجازه بدین ببینمش
بدون اینکه سرشو بلند کنه یا به اون نگاهی بندازه گفت
_ منم زیر حرفم نزدم . به موقعش اونو میبینی
_  میتونم بپرسم موقعش کیه ؟؟
_  تاریخ عروسیتون رو برای دو روز دیگه گذاشتم . فردا بهت اجازه میدم یه روز تمام توی همون اتاق کنارش بمونی اما بعدش اونا باید  با یه کشتی اینجا رو ترک کنن . همشون .
با این حرف عملا ته دلش خالی شد و دوباره غم تمام وجودش رو فرا گرفت . با اینکه میدونست این اتفاق میافته اما فکر کردن یا حرف زدن راجع بهش هم واسش سخت بود . دیگه هیچی نگفت فقط تعظیمی کرد و بیرون رفت . توی این چند روز کیم رو خوب شناخته بود دلش نمیخواست رفتاری کنه که بعدا مشکلی واسه عزیزانش پیش بیاد  با سر و شونه های افتاده به سمت اتاقش رفت . درو باز کرد و وارد شد . اونقدر غمش سنگین و فکرش مشغول بود که اصلا متوجه ی حضور  کیونگ سو  نشد . تا زمانی که خودش اون رو صدا زد
_  جونمیون ؟؟
با شنیدن صدای اون سر بلند کرد و به اون خیره شد چند لحظه فکر کرد توهم زده اما با اومدن  کیونگ سو  به طرفش و بغل کردن همدیگه  فهمید که حقیقتی بیش نیست . هردو اونقدر خسته بودن که فقط آغوش همدیگه میتونست مرهم دردشون بشه
_  چطوری اومدی اینجا  کیونگ ؟؟
ازش جدا شد و لبخندی به روش زد
_  اون مرتیکه ی قلنبمه واسه  داماد  آینده اش همه کار میکنه . ازش خواستم بذاره تو رو ببینم
با اون حرف  کیونگ ، لبخند روی لباش محو شدن و دوباره غم به چهره اش هجوم آورد .  کیونگ سو  که حالش رو دید . دستاش رو گرفت و اونو همراه خودش تا نزدیکی کاناپه  برد و هردو روی اون نشستن
_  متاسفم نمیخواستم ناراحتت کنم
جونمیون لبخند تلخی زد
_  حقیقته . بالاخره باید قبولش کنم
کیونگ سو  سرشو پایین انداخت و همونطور که با انگشتاش بازی میکرد به حرف اومد
_  بهم گفتن مارو با یه کشتی از اینجا میبرن . فقط یه مدت تحمل کن میام دنبالت تو که میدونی فعلا هیچ کاری از دست هیچ کدوممون برنمیاد . باید  کریس رو هم راضی کنیم تا با این موضوع کنار بیاد . جونگین پسر خوبیه مطمئن باش اذیتت نمیکنه  . اون خیلی مهربونه
_  خیلی مطمئن حرف میزنی  کیونگ سو
_  مطمئنم که حرف میزنم . من از بچگی توی این خونه بزرگ شدم . تقریبا تمام مدت کنار جونگین بودم حدودا 12 سالی میشه . پسر مهربونیه با همه همینطوره . همیشه هوای دیگران رو داره . قلبش خیلی بزرگه
_  مشکلش چیه ؟؟!!
_  مریضه . قلبش مشکل داره. مادر زادیه
جونمیون  با ناراحتی سرشو پایین انداخت
_ کیم واسه همین خانواده امون رو کشت . فقط به خاطر اینکه پسرشو نجات بدم ؟؟!! الانم واسه همین میخواد باهاش ازدواج کنم ؟؟!!
کیونگ سو نمیدونست چرا با اینکه خودش هم قبلا تمام اینا رو توی  روی جونگین میاورد  دوست داشت الان ازش طرفداری کنه 
_  باور کن جونگین  خودشم از این موضوع خیلی ناراحته و عذاب وجدان داره . خودش همیشه بهم میگه واسش مثل آیینه  دق میمونم
نگاهشو از کیونگ سو  گرفت و به گوشه ی دیگه ای داد
_  توی این چند روزی که اینجام فقط شب تا شب میاد و روی این کاناپه میخوابه  صبح هم  قبل از اینکه من بیدار شم بلند میشه میره ...
هنوز حرفش کامل تموم نشده بود که جونگین یدفعه وارد اتاق شد . انگار خدمتکارا بهش گفته بودن  کیونگ سو توی اتاقشه .مستقیم به سمت  جونمیون  رفت دستشو گرفت و مجبورش کرد بلند شه . هردو با تعجب به این حرکت یدفعه ای  جونگین نگاه میکردن .
جونگین  بی توجه به اون نگاه های تعجب آمیز  جونمیون رو سمت در برد و از اتاق بیرونش کرد قبل از اینکه در رو ببنده بهش گفت
_  چند دقیقه منتظر بمون باید با  کیونگ سو حرف بزنم
درو بست و سمت  کیونگ سو  برگشت سکوت تا چند لحظه ای بینشون برقرار بود . هردو فقط چشم در چشم بهم نگاه میکردن خیلی حرف تو دلشون بود . خیلی حرف ها بود که میخواستن بزنن اما انگار زبونشون بند اومده بود . بالاخره این  کیونگ سو  بود که سکوت رو شکست اونم از سر اینکه واقعا نمیدونست از کجا شروع کنه و چی بگه
_  حالت بهتره  جونگین ؟؟
جونگین  همونطور که بهش خیره بود چند قدم به جلو برداشت
_  نه اصلا خوب نیستم . گیج شدم اونقدر همه چی سریع اتفاق افتاد که نمیدونم باید چیکار کنم . کلافه ام . نمیتونم درست فکر کنم . چیکار کنم کیونگ سو ؟؟ من حالم خوب نیست
کیونگ با چشما گرد شده بهش خیره شد
_  چرا  جونگین . چیش برات غیر قابله درکه ؟؟ ما همه اسیر پدرت شدیم و ...
_  واقعا میخواستی فرار کنی کیونگ سو ؟؟!!
با سوال یدفعه ای  جونگین  جا خورد . نمیدونست چجور بهش موضوع رو بگه که باورش بشه روشو ازش گرفت تا راحت تر بتونه حرف رو بزنه
_  روزی که قرار فرارمون رو گذاشتیم برگشتم خونه تا همه چیز رو بهت بگم اما حالت بد شده بود . اصلا نفهمیدم اونروز چی شد . قبلش پیشت بودم تو بهم اجازه دادی که برم بیرون بعد هم بهم گفتی نمیخوای کسی مزاحمت بشه چون میخوای استراحت کنی . اما اونروز وقتی برگشتم بدن بی جونت رو جلوی در خونه پیدا کرده بودن . من تمام شب بالای سرت بودم منتظر بودم تا بهوش بیای و همه چیز رو واست بگم چون واقعا وقت نداشتم و در عین حال نمیخواستم بدون خداحافظی از تو برم. اما تو با عصبانیت منو از اتاقت انداختی بیرون بعد هم هر چقدر خواستم ببینمت منو قبول نکردی . اون موضوع هم چیزی نبود که بتونم به کسی بسپارم بهت بگه . تو حتی از دیدن لورا هم امتناع میکردی . من واقعا دلیل عصبانیتت رو درک نمیکنم . چرا یدفعه اونجوری شده ؟؟ همه چی داشت بین ما خوب پیش میرفت .اما تو یدفعه 180 درجه تغییر کردی .
لحظه ای مکث کرد اینبار جونگین که عصبی به نظر میرسید  سکوتی که میرفت بینشون برقرار بشه رو شکست
_  من اونروز تا نزدیک اسکله  دنبالت اومدم کیونگ سو . وقتی بهت نزدیک شدم تو به اون پسره گفتی " کریس  من دیگه نمیتونم تحمل کنم اگه همینطور پیش بره جونگین همه چیز رو میفهمه " اون لحظه واقعا از دستت عصبانی شده بودم باورم نمیشد اینطوری از دستت بازی خورده باشم
کیونگ سو  که با شنیدن اون حرف ها دوباره با بهت  سمت جونگین برگشته بود حس کرد همه چیز رو اشتباه شنیده اون داشت چی بهش میگفت ؟؟ نمیتونست باور کنه . اصلا یک درصد هم به ذهنش خطور نمیکرد که  جونگین این کارو باهاش بکنه . با بهت لب زد
_ جونگین تو چطور تونستی قبل از اینکه از خودم بپرسی ...
دیگه ادامه نداد.   جونگین  روشو از اون گرفت و آروم گفت
_  چه توقعی ازم داشتی ؟؟ میخواستی چطور برداشت کنم ؟؟
دیگه نتونست تحمل کنه هجوم ناگهانی خشم تنش رو به لرزه انداخت با عصبانیت به سمتش رفت و یکی زد تخت سینه اش
_ خیلی پستی . یعنی اونقدر احمقی که توی همه ی این سال ها منو نشناختی ؟؟ من تا حالا بهت دروغ گفتم ؟؟ تاحالا بهت رکب زدم ؟؟ چرا اینکارو با من کردی  جونگین . چرا این کارو کردی ؟؟؟ مگه من باهات چیکار کردم که اینطوری زندگیم رو نابود کردی ؟؟؟
دستهای کیونگ سو  رو که از عصبانیت میلرزید گرفت . سعی کرد آرومش کنه
_  آروم باش بذار با هم حرف بزنیم
دستشو محکم از دست جونگین بیرون کشید. نمیتونست تحمل کنه  شاید اگر هرکس دیگه ای جز جونگین  بود اوضاع فرق داشت  . با همون عصبانیت ادامه داد
_  حرفی نمونده که بزنیم . تو یه بار دیگه زندگی منو تباه کردی . یه بار دیگه به خاطر تو مجبورم دور از برادرم توی غربت و تنهایی و حسرت زندگی کنم . بهت گفتم هیچ وقت ازت متنفر نبودم . هیچ وقت به زبون نیاوردم اما بارها بهت نشون داده بودم که چقدر واسم ارزش داری و مهمی بهت نشون دادم که بعد از لورا تنها تکیه گاه منی . اما هیچ نمیدونستم تا این حد کوته فکری که هیچ چیز رو درک نمیکنی . برات متاسفم  جونگین . دیگه نمیخوام ببینمت
جونگین هم بی اختیار صداشو بالا برد
_ چرا نمیذاری حرف بزنم لعنتی
_ چون دیگه نمیخوام صداتو بشنوم خود واقعیتو بهم نشون دادی تو گفتی هر وقت بخوام میذارم بری پس چی شد ؟؟ تو فقط یه آدم درغگو مثل پدرتی
_ من دوستت داشتم
جونمیون که دیگه از اون همه داد و بیداد ترسیده بود بی محابا درو باز کرد و داخل رفت کیونگ سو که برای لحظه ساکت شده بود و بهت زده جونگین رو نگاه میکرد  با دست  اون   رو پس زد و از کنارش گذشت . قبل از اینکه از اتاق خارج بشه جلوی  جونمیون ایستاد و گفت
_  میخوام حرفم رو اصلاح کنم . اون آدم مهربونه اما از روی حماقت
بدون نگاه کردن به جونگین از اونجا بیرون رفت . خشکش زده بود . انگار قدرت انجام هرکاری رو ازش سلب کرده بودن . اون  کیونگ سو  رو به قیمت از دست دادنش برای همیشه  کنار خودش برگردونده بود . همونجا روی زمین نشست . دیگه توانی برای ایستادن نداشت . جونمیون هاج و واج مونده بود که چیکار کنه . میدونست توی اون وضعیت درست نیست که سوال بپرسه اما با این وجود نتونست جلوی خودش رو بگیره
_ چی شد ؟؟ چرا دعوا میکردین ؟؟ منظور کیونگ سو  از اون حرف ها چی بود ؟؟ با تو ام جوابمو بده
جونگین  در جواب همه ی سوال هاش فقط نگاه خشکی بهش انداخت و بی جون از جاش بلند شد . بدون اینکه خودش بدونه داره کجا میره بی اختیار به راه افتاد. حالا مطمئن بود دیگه چیزی برای از دست دادن نداره .
»:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::«
اونروز مثل برق و باد گذشت . جونگین  حتی شب هم برای استراحت پاشو تو اون اتاق نذاشت . صبح فرداش برعکس اون چند روز که حوصله ی هیچ کاری رو نداشت به محض بیدار شدن از تخت پایین پرید و بعد از شستن دست و صورتش جلوی آیینه نشست و موهاشو شونه کرد . دلش نمیخواست اونروز رو با فکر کردن به چیزهای الکی خراب کنه . هر چند میدونست آخر روز قرار چطور تموم بشه  اما به روی خودش نیاورد . چند دقیقه بعد خدمتکار به اتاق اومد و اونو با خودش برد . دل تو دلش نبود . جلوی اتاق که ایستادن خدمتکار بدون گفتن یه کلمه حرف اونجا رو ترک کرد چندتا نگهبان دور و بر اتاق کریس بودن . تصمیم گرفت بدون در زدن وارد بشه . وقتی داخل اتاق شد  کریس  در حالی که روی مبل نشسته بود . دستاشو روی سرش گذاشته  و به جلو خم شده بود .  لبخند زیبایی مهمون لباش کرد و آروم گفت
_  به چی فکر میکنی ؟؟
با شنیدن صدای جونمیون سریع سرش رو بلند کرد و به اون زل زد اول که صدای در اتاق رو شنید فکر کرد حتما یکی از خدمتکاراس که صبحونه اش روآورده . آروم از جاش بلند شد هنوز هم باورش نمیشد اون با لبخند دلنشینش رو به روش ایستاده باشه . فاصله ی بینشون رو با دو قدم پر کرد و اونو محکم به آغوش کشید . هردو دل تنگ آغوش هم بودن جونمیون  بعد از چند لحظه از  کریس  جدا شد و لبهاشو روی لبهای اون گذاشت مثل بار اول اون بود که پیش قدم شد . وقتی از هم جدا شدن کریس با نگرانی نگاهی بهش انداخت و بازوهاشو تو دست گرفت
_  خیلی نگرانت بودم حالت خوبه ؟؟!!
_  خوب نبودم اما حالا که دیدمت خوبم
کریس  لبخندی زد و با پشت دست گونه های برجسته ی  جونمیون رو نوازش کرد
_  یکم تحمل کن . یه راهی پیدا میکنم که از اینجا خلاصمون کنه
جونمیون آروم سرشو پایین انداخت و گوشه ی لبش رو گزید
_  کریس  بیا واقع بین باشیم . منو تو قدرت مقابله در برابر اونا رو نداریم
فشار آرومی به بازو هاش آورد
_  جونمیون خواهش میکنم تسلیم نشو . این حرف رو نزن حتما یه راهی هست
_ کریس  من خیلی دوستت دارم . اما مجبورم خواهش میکنم درک کن . به خاطر تو به خاطر  کیونگ سو  به خاطر لورا.  شاید اگه تو نبودی اوضاع فرق داشت اونطوری هیچ کس نبود که عزیزترین هام  رو بسپارم دستش . اما الان یکی هست . دوست نداشتم به محض ورودم راجع به این موضوع حرف بزنیم . اما لطفا با منطق باهاش برخورد کن . تا آخر به حرف هام گوش بده بعد هر چی خواستی بگو باشه
کریس  سرشو به نشونه ی تفهیم تکون داد هر چند عصبی به نظر میرسید اما باز هم سکوت کرد تا  جونمیون  ادامه ی حرفش رو بزنه
_  ببین  کریس به زودی آخرین بارون پاییزی هم شروع به باریدن میکنه و بالاخره آخرین قطره اش روی زمین فرو میریزه  . ما حتی اگه بتونیم باهم از اینجا فرار کنیم راهی نیست که بشه طلسم رو شکست . پس بهتره باهاش کنار بیایم . من کنار جونگین نخواهم موند اون اصلا نمیتونه منو به چشم همسر ببینه در ضمن سیلویا هم آدمی نیست که از حرفش بگذره . اون میاد و منو با خودش میبره در واقع اینجور شانسمون هم بیشتر فقط خواهش میکنم مراقب برادرم و لورا باش . من باز هم میتونم سیلویا رو راضی کنم تا به زمین برگردم اونموقع میتونیم یه راهی واسه شکستن طلسم پیدا کنیم فقط کافیه تا پاییز سال آینده صبر کنی . من هنوز چیزی به  کیونگ سو  نگفتم تو هم بهش نگو . فقط اونا رو با خودت از اینجا به یه جای دور ببر. کیم هنوز از این موضوع خبر نداره . اینطوری شانسمون بیشتره ما باز هم همدیگه رو میبینیم پس خواهش میکنم با این موضوع مخالفت نکن  . قبوله ؟؟
کریس فقط نگاش میکرد حق با  جونمیون  بود هر چند انتظار کشیدن  سخت به نظر میرسید اما انگار اونا چاره ای جز این نداشتن .


Magic Beat FullWhere stories live. Discover now