EPISODE~10

3.6K 233 18
                                    

بیرون اتاق،ایون تاک از رفتار های عجیب هر دو متعجب بود
با شنیدن شکستن وسایل و فریاد تهیونگ،استرس شدیدی وجودش رو فرا گرفت
تنها کسی که توی اون لحظه میتونست اوضاع رو درست کنه؛ دوست دوران بچگی تهیونگ یعنی پارک جیمین بود
فورا به سمت تلفن حجوم برد و با گرفتن شماره پارک جیمین مشغول شد.

با تقه هایی که به در خورده میشد،چشم هاش رو به سختی باز کرد
به محض بیدار شدن،اتفاقات یک ساعت پیش مثل فیلمی از جلوی چشم هاش رد شد
به فکر فرو رفته بود اما به محض شنیدن دوباره تقه ها،رو به در کرد و با صدای لرزون لب زد
سویی:بله؟!
صدای اشنا و خوشایندی رو از پشت در میشنید
..:میتونم بیام تو؟!
سویی:بفرمایید.
به محض داخل شدن اشنای شوخ طبعش پارک جیمین کمی خوشحال شد اما همچنان بغض داشت
جیمین فورا نزدیک شد و گوشه ای از تختش ساکن شد
متعجب به چشم های سویی نگاهی انداخت و لب زد
جیمین:میشه بپرسم شما دوتا چتون شده؟
در مقابل سوال جیمین سویی فقط سکوت کرد
جیمین:دعوا کردین؟
باز هم جوابی نداد
جیمین چشم هاش رو چرخوند و با بی حوصلگی لب زد
جیمین:محض رضای خدا....زبونتو موش خورده؟!....دق دادی منو د بگو چتون شده؟!
سویی با بغض به چشم های جیمین زل زد و لب زد
سویی:از اون دوست اشغالت متنفرمم.
جیمین در مقابل عصبانیت سویی لبخندی زد و با ارامش لب زد
جیمین:اون طفلک ازارش به مورچه ام نمیرسه....چی شده که بهش میگی اشغال؟!
سویی با حرص به جیمین نگاهی انداخت و قطره اشک مزاحمی که روی گونه هاش ریخته بود رو با حرص پاک کرد و لب زد
سویی:ازارش به مورچه هم نمیرسه؟...اما ازارش به من رسیده،منو درست مثل یه مورچه له کرد....غرورم،احساساتم....ولش کن...بهش بگو دنبال پرستار جدید باشه....من دیگه اینجا نمیمونم.
جیمین با اخم ساختگی رو به سویی لب زد
جیمین:بیخود...کی گفته تو میتونی بری؟!
همچنان اشک هاش رو پاک میکرد
با صدایی گرفته رو به جیمین لب زد
سویی:من واقعا تصمیمم رو گرفتم...به هیچ وجه نمیتونم دیگه اینجا بمونم.
جیمین دستی داخل موهاش کرد و به سمت بالا هدایتشون کرد
با همون ارامش همیشگیش لب زد
جیمین:باشه هرجور میلته....اما بعد از چیزایی که میگم تصمیم بگیر میری یا میمونی.
باز اون حس کنجکاوی لعنتی سراغش اومد
با چشم و چال پف کرده به ارومی لب زد
سویی:منظورت چیه؟!
جیمین:تو از زندگی تهیونگ خبر نداری سویی....اون واقعا به کمک ما نیاز داره
متعجب لب زد
سویی:ما؟!...چرا باید به کمک من نیاز داشته باشه؟!
جیمین:راستش زندگی تهیونگ اونجور که فکر میکنی نیست...منو تهیونگ از بچگی با هم بودیم...ولی مسیر زندگیمون کلی باهم فرق داشت...اون بچه حرف گوش کنه پدر و مادرش بوده و هست اما من دنبال رویاهای خودم رفتم...
جیمین مکثی کرد و با بغضی که داشت به سختی ادامه داد
جیمین:من....منه احمق...تقصیر من بود...سرگرم دانشگاه کوفتیم شدم...ازش قافل شدم...زمانی به خودم اومدم که به جشن عروسیش دعوت شدم....هیچ وقت اون شبو یادم نمیره...اون ناراحتی و غمی که توی چشم هاش بود....اون شب هر کاری کردم از زیر زبونش بکشم...نم پس نداد...اخه تو تهیونگو نمیشناسی،اون لعنتی همه چی رو تو خودش میریزه و بروز نمیده...چند وقت از اون عروسی مضخرف گذشت....یه شب وقتی مست بود زنگ زد به من..جالب اینجاست تهیونگ تو عمرش الکل مصرف نکرده برعکس من....من کلی تعجب کردم،اون شب منه لعنتی...
جیمین نفسی از حرص کشید و با صدای لرزون ادامه داد
جیمین:حتی نرفتم ببینم دردش چیه...
با مردمک های لرزون رو به سویی کرد و لب زد
جیمین:من چطور اسم خودمو میذارم دوست؟!میدونم تو هم داری تو ذهنت به من میخندی..
سویی ما بین حرفش پرید و فورا لب زد
سویی:نه من همچین فکری نمیکنم...تو خیلی خوبی،(به ارومی)لاعقل از من بهتری.
جیمین:تهیونگ شاد نیست...من اینو میبینم...راستش وقتی تو گفتی هیونا خیانت میکنه تعجب نکردم...چون خودمم بهش مشکوک بودم...
ملتماسانه به چشم های سویی زل زد و ادامه داد
جیمین:من به کمکت نیاز دارم لاعقل تا زمانی که دست هیونارو رو کنیم.
سویی:چرا نمیری رک و راست بهش بگی زنش داره خیانت میکنه؟!
جیمین:متوجه هستی میگم تهیونگ دوسش نداره....مطمعنم این ازدواج یه قضیه ای داره...نمیخوام با وجود دونستن این مساعل هم عذاب بکشه....کمکم میکنی؟!
سویی ساکت بود و حرفی نمیزد
با خودش فکر میکرد
راستش اون هم موقعیت جیمین رو داشت،یه دوست بی فکر بود،دوستی که درواقع اسمش رو نمیشد گذاشت دوست.
مردد رو به جیمین کرد و به ارومی لب زد
سویی:سعیم رو میکنم
جیمین با شنیدن حرفش لبخند گنده و دندون نمایی زد
جیمین:واقعا ازت ممنونم
از جاش بلند شد و رو به سویی لب زد
جیمین:من میرم....اگه کاری پیش اومد فقط کافیه بهم زنگ بزنی...فورا خودمو میرسونم.
در مقابل حرف های جیمین لبخند تصنعی زد و سرش رو به معنای مثبت تکون داد
به محض رفتن جیمین به این فکر میکرد که با احساسی که نسبت به تهیونگ داره و اتفاقی که افتاد چطور باید مثل قبل عادی برخورد کنه!؟
از روی تخت بلند شد و به سمت حمام رفت تا یه دوش فوری بگیره
باید خودش رو جمع و جور میکرد
باید مساعل پیش اومده رو جوری فراموش میکرد
میدونست امکان نداره اما با حرف های جیمین به عنوان دوست یوهانی یا حداقل به عنوان یک انسان باید کمک میکرد
تصمیم خودش رو گرفته بود،باید دست هیونا رو رو میکرد
بعد از پوشیدن لباس هاش و خشک کردن موهاش به سمت پنجره بزرگ اتاقش قدم برداشت
از استرس پوست کنار انگشتش رو بدون اینکه تمرکزی داشته باشه،میکند.
به اسمون سیاه و تاریکی که از پنجره اتاقش دیده میشد،زل زد
"چجوری باهاش رو در رو شم؟!"
توی همین فکرا بود که یهو ظلمات کامل شد
دریغ از ذره ای نور
متعجب به دور اطراف نگاه میکرد اما هیچ دیدی نداشت
با بستن چشم هاش و مجسم کردن تصویر اتاق ترسون به سمت جایی که احتمال میداد تلفن همراهش اونجا باشه،قدم های اروم و با احتیاط برداشت
به ارومی نزدیک تخت شد،دستش رو دراز کرد و اروم و با احتیاط سعی در پیدا کردن تلفن همراهش داشت
با برخورد دستش با جسمی،لبخند پیروزمندانه ای روی لب هاش نقش بست
بلافاصله گوشی رو دستش گرفت و قفلش رو باز کرد
به محض روشن کردن چراغ قوه گوشی،نفس راحتی کشید
به ارومی و با احتیاط از اتاق خارج شد
خوف و ترس فراوونی بخاطر تاریکی مطلق فضا به جونش افتاده بود
با ترس و به ارومی پله هارو رد کرد و به طبقه پایین رسید
با انداختن نور گوشی، چند جایی رو از نظر گذروند ولی خبری از کسی نبود
به محض افتادن نور گوشیش به سمت اتاق تهیونگ، دقیق تر شد
اما با دیدن در باز اتاق تهیونگ متعجب شد
مثل همیشه کنجکاو شد و نزدیک تر رفت
همه چیز بهم ریخته و شکسته بود
"اینجا چه خبره؟!"
جواب تمام سوالاتش از وضعیت خونه فقط پیش یک نفر بود،ایون تاک
به سمت اشپزخونه اروم و با احتیاط حرکت کرد
هیچ صدایی شنیده نمیشد
وارد سالن غذا خوری شد
اما با دیدن شخصی درجا متوقف شد
مردی پشت میز غذا خوری نشسته بود
از تند شدن ضربان قلبش به خوبی میشد فهمید که از موقعیت ترسیده
با صدایی لرزون لب زد
سویی:تو کی هستی؟!
منتظر جواب شد
اما هیچ خبری از جواب نبود
به معنای واقعی ترسیده بود
"خدایا واقعا مثل فیلم ترسناک ها شده...چرا کسی نیست اخه"
مثل بچه های کوچیک از ترس بغض کرده بود
اما از زمان نوجوونی چون روی پای خودش ایستاده بود،سعی کرده بود قوی و سنگ باشه
با صدای بلند درحالیکه سعی داشت لرزش صداش و بغض رو بپوشونه غرید
سویی:هی مگه کری؟!....با توام.
با شنیدن صدای اشنا متعجب شد
تهیونگ:پوووفف.....چقدر وز وز میکنی تو...
متعجب نزدیک تر شد
درست حدس زده بود
همچین رفتاری از کیم تهیونگ بعید بود
سویی:اقای کیم شما مست کردین!؟
در مقابل جمله سویی تک خنده ای زد و انگشت اشاره اش رو به سمت سویی بالا برد و با بی حالی لب زد
تهیونگ:هی...من...اصلا هم مست نیستم.
سویی نفسی از کلافگی بیرون داد و رو به تهیونگ لب زد
سویی:جناب کیم اگه مست نیستین پس این شیشه خالی مشروب جلوتون چی میگه؟!
توی تاریکی،با چشم های خمار و مظلومش به سویی نگاهی انداخت و با غمی که توی صداش موج میزد لب زد
تهیونگ:این دوستمه...اسمشم...
کمی سرش رو خاروند،اما لحظه ای بعد شونه ای بالا انداخت و ادامه داد
تهیونگ:اسمشو...گفت...یادم....نمیاد.
سویی با قیافه پوکر رو به تهیونگ لب زد
سویی:نکنه اسم دوستت مشروبه؟!
با شنیدن اسم دوستش لبخند با نمکی زد
تهیونگ:اره...اره...مشروبه...
مکثی کرد و رو به سویی با حالت سوالی لب زد
تهیونگ:نکنه دوست تو هم هست؟!
بالای سر کیم تهیونگ ایستاد و دستاش رو به هم گره زد و لب زد
سویی:اقای کیم برای چی مست میکنین؟!....ایون تاک کجاست؟!...مین هی کجاست؟!
تهیونگ کلافه نفسی بیرون داد و لب زد
تهیونگ:اَه..خیلی حرف میزنی....
در مقابل رفتار تهیونگ دندون هاش رو از حرص روی هم فشار داد
دست هاش رو مشت کرده بود و زیر لب به تهیونگ ناسزا میگفت
با صدای تهیونگ از دنیای افکارش خارج شد

تهیونگ:من...چرا...نمیتونم زندگی کنم؟!
با شنیدن حرف تهیونگ متعجب شد
کمی نزدیک تر رفت و روی صندلی کناری تهیونگ ساکن شد
بعد از گذاشتن گوشی روی میز،منتظر به تهیونگ چشم دوخت
صدای لرزون و بغض داره تهیونگ رو به وضوح میشنید و این صدا سخت عذابش میداد
تهیونگ:چرا...من حق....عاشق شدن ندارم؟!
هر کلمه تهیونگ مثل تیری توی قلبش بود
چطور این حرف هارو میزد
چرا یه مرد بالغ با وجود داشتن همه چیز اینطور از زندگی نالان بود
از پرسیدن سوالش سخت مردد بود اما شدیدا برای شنیدن جواب بیقراری میکرد
پس تصمیم خودش رو گرفت و بی محابا سوالش رو مطرح کرد
سویی:چرا این حقو ندارین؟!...مگه..مگه عاشق کی شدین؟!
در مقابل سوال سویی کمی مکث کرد
سرش رو پایین انداخته بود و فقط صدای بالا کشیدن گاه و بی گاه دماغش به گوش میرسید
با صدای لرزون از بغض لب زد
تهیونگ:من....م...من....دوسش ندارم...من نمیخوامش...مجبورم....منم میخوام زندگی کنم.
با تک تک کلمات تهیونگ سویی کنجکاو تر میشد
دستش رو با احتیاط به سمت دست های مردونه تهیونگ دراز کرد
به محض لمس کردن دستهاش،تهیونگ فورا دست سویی رو پس زد و با فریاد غرید
تهیونگ:به من دست نزن....همش تقصیر توعه لعنتیه...قبل تو همه چی اروم بود....چرا اومدییی؟!
در مقابل رفتار تند و ناگهانی تهیونگ سکوت کرد و فقط منتظر نگاه میکرد
با سر استین پیراهن مردونه و شیکی که حالا بخاطر مستی بیش از حد بهم ریخته بود، اشک های مزاحمش رو پاک کرد و ادامه داد
تهیونگ:چرا اومدی و منو عاشق خودت کردی؟...الان باید چی کار کنم؟!...هان!!
جمله اخرش رو با حرص رو به سویی غرید
سویی شک زده،بدون هیچ حرکتی فقط و فقط به چشم های خیس و معصومانه تهیونگ نگاه میکرد
چشم هایی که تو تاریکی و با وجود یک چراغ قوه کوچیک به خوبی معصومیت و پاک بودن خودش رو به رخ میکشید
فکری توی ذهنش بود که از انجام دادنش شک داشت
"ممکنه یادش بمونه....نه اون مسته و همه چی یادش میره....من برای اون چشم های معصوم میمیرم....مهم نیست چی میشه،من میخوامش"
بدون اینکه به چیز دیگه ای فکر کنه
نزدیک تر شد و دست هاش رو قاب صورت تهیونگ کرد
با انگشت های شصتش اشک های تهیونگ رو پاک کرد و لب زد
سویی:حرفمو پس میگیرم کیم تهیونگ،تو معصوم ترین و پاک ترین ادمی هستی که دیدم....امیدوارم این حرفو فردا یادت بره.
مکثی کرد و ادامه داد
سویی:دوستت دارم....خیلی زیاد.

🧸منحرف دوست داشتنی😌💦Donde viven las historias. Descúbrelo ahora