after story(I Love You💕)

499 71 23
                                    

+وقتایی که باهم سر یه میز غذا میخوریم یا وقتایی که رو یه مبل میشینیم و تلویزیون تماشا میکنیم...من حسش میکنم؛اون مدت طولانی ای به من خیره میشه.ولی درست همون موقع که برمیگردم و نگاهش میکنم،با بی حوصلگی روشو برمیگردونه یا از کنارم بلند میشه و میره...!
فکر کنم...فکر کنم دلشو زدم!اره...خیلی وقته دلشو زدم...

جه به چهره ی غم زده ی دوست عزیزش نگاه کرد...واقعا حق با کی بود؟باید حرف جکو باور میکرد یا عشقی که هنوز هم تو رفتارهای مارک میدید؟نمی خواست قضاوت کنه...میدونست اگر حرفهای جکو رد یا تایید کنه ممکنه چه فاجعه ای رخ بده پس فقط ترجیح داد بحث و یه جوری عوض کنه...لبخندی که حتی ب نظر خودش هم بی اندازه مصنوعی بود رو روانه ی لبهاش کرد
×شنیدم این روزا سرت خیلی تو شرکت شلوغه...دیگه یه جورایی داری میشی همه کاره ی اونجا...البته من شک نداشتم که تو یه روز از مارکم توی این کارا بهتر میشی،اخه تو خیلی تو این چیزا وارد تری!
جکسون تک خنده ای کرد و یه ضربه ی اروم روی پای دوستش که کنارش روی راحتی دو نفره ی مطب نشسته بود زد...
+اره میشه گفت بهترم...یعنی یه جورایی خوش شانسی اوردم و چند تا معامله ی خوب و سود اور رو انجام دادم که باهاش تونستیم شرکت و گسترش بدیم...ولی بازم من 5ساله که دارم توی این شرکت جون میکنم پس اگر پیشرفتی نمیکرد باید تعجب میکردی.

چند ثانیه سکوت حاکم شد و بعد جوری که انگار دیگه حرفی برای گفتن نداشته باشن هر دو دستشون رو به سمت فنجون های قهوه ای که روی میز بود دراز کردن تا شاید با کمی قهوه ی گرم بتونن سرمایی که بینشون حاکم شده بود رو از بین ببرن.ولی به محض خوردن کمی از قهوه صورت هر دو سریعا جمع شد و به هم نگاه کردن.جوری که انگار این دیالوگ و باهم بارها تمرین کرده باشن همزمان با همون چهره ی درهم گفتن "سرد شدهههه"! ثانیه ی بعد هر دوشون از این هماهنگی بچگانه لبخند زدن
جکسون فنجون قهوه اش رو روی میز برگردوند و کتشو از روی دسته ی راحتی برداشت و بلند شد
+فکر کنم بهتره برم شرکت و اونجا قهوه بخورم...مرسی که بهم وقت دادی و به حرفام گوش کردی،میدونم سرت حسابی شلوغه اقای دکتر!
لبخند خالصانه ای به هیونگ عزیزش تحویل داد
دکتر پارک هم متقابلا لبخند زد و بلند شد و جکسون رو تا درب مطب همراهی کرد
×اره فکر خوبیه...فک کنم منم باید به توالت برم و همه ی محتویات معده ام و بالا بیارم.واقعا از قهوه ی سرد شده متنفرم!
جک در و باز کرد و خواست بره که با صدای جه متوقف شد
×جک ازش فاصله نگیر...من نمیدونم دقیقا چه اتفاقی بین شما افتاده ولی تو نباید از دستش بدی...مارک کسی نیست که تو بتونی به همین سادگی توی زندگیت کسی مثلش رو ملاقات کنی...حتی شده با چنگ و دندون؛تو باید اونو کنار خودت نگه داری...فکر کنم اینجوری برای هردوتون بهتره!
لبخند مسخره ای ناگهان رو لبش نشست
×وگرنه اگر دست من بود،واقعا خوشحال میشدم بیخیال اون خوشگل غرغرو بشی و بیای پیش خودم.مطمئن باش به خوبی ازت استقبال میکردم سکسی!
جکسون خنده ی از ته دلی تحویل دوست عزیزش داد
+هیونگ تو هیچوقت عوض نمیشی...قطعا تو روانی ترین روانپزشک دنیایی!مطمئن باش من مارکو حتی با کل بهشت هم عوض نمی کنم،حتی اگر مجبور باشم توی این جهنم تا ابد باهاش زندگی کنم!...فعلا
لبخند ملایمی زد و رفت...به سرعت پایین رفت و سوار ماشینش شد...باید هرچه زودتر برای یه جلسه ی مهم خودش رو به شرکت میرسوند.

No.852Where stories live. Discover now