chapter 6

2.4K 427 104
                                    

:هی اشتون , کجایی پسر!

لویی با ورود  به هاپیر بلند داد زد , چند نفر از مشتریا بهش نگاه کردن اما سریع بکار خودشون مشغول شدن

:هی لویی, خدارو شکر , لیام دیشب اینجا بود ,اون ,اون داشت سکته میکرد ,رنگش پریده بود ...

لویی نذاشت اشتون ادامه بده ,حالا دیگه از شدت ترس رو به رو شدن با لیام داشت از دست میرفت

:کیفم ,کیفمو بده

:اما

:بدش اَش زود باش

به محض اینکه کیف بدستش رسید بدون هیچ حرفی از هایپر بیرون رفت و سمت ایستگاه دوید  , چند ایستگاه رو عوض کرد و به اپارتمانش رسید,شاید باور نکنید ولی لویی توی اسانسور لباساشو عوض کرد , اگه لیام ببیندش و توضیح پوشیدن اون لباسا خودش یه دردسر بزرگه .

لباسارو توی کیف گذاشت و صدای دینگ اسانسور سرعتشو بالا برد ,سریع سمت در دوید و در رو باز کرد ,

در کابینت هارو باز کرد و بسته ی سوپ رو سریع داخل ظرف انداخت و کیفشو توی اتاق پرت کرد , و شروع کرد به سرفه کردن ,انقد که گلوش درد گرفت
صدای زنگ در باعث شد کل وجودش بلرزه  ,بسختی روی پاهاش بند میشد , اون هر گندی که بزنه نمیتونه چشم تو چشم دروغ بگه ,اون اصلا تو دروغ گفتن رو در رو خوب نیست

درو باز کرد و لیام رو دید که مثل یه ببر زخمی عصبی بود اما کم کم صورتش نگران شد
لویی فکر کرد هرلحظه ممکنه غش کنه

:هی هی ,لویی,خدای من تو عین گوجه سرخ شدی , حرف بزن لویی ,دیشب چه اتفاقی برات افتاده ,خدای من تو تازه از بیمارستان مرخص شدی ,چرا ...

لیام طبق معمول تمام نگرانی هاشو با کلمات ادا میکرد لویی هیچی نگفت و توسط لیام به اتاقش برده شد
روی تخت دراز کشید و لیام رو نگاه کرد

:متا..سفم

اوه انقد سرفه کرده بود که صداش گرفته بود ,
خب ,لیام سوپ رو اماده کرد و لویی باید چیزی که دوست نداشتو بزور میخورد , و یه داستان درمورد افسردگی و مست شدن تعریف میکرد , همه چیز خوب بودو هوا تاریک شد

:خب لویی ,فردا میتونی بری کتابفروشی?

:اره الانم حالم خوبه

:دارم دنبال یه کار میگردم برات که توی شیفت کاریت تو کتابفروشی نباشه , نگران نباش

:ممنونم و اینکه , هیچی

:بگو لویی

:فقط ممنونم

لیام سری تکون داد و بلند شد
:مطمئنی نمیخوای بمونم?

:همه چی خوبه

لیام سری تکون داد و اروم از اتاق بیرون رفت ,لویی باشنیدن صدای در فهمید لیام رفته بیرون

TWINSWhere stories live. Discover now