•* 8 *•

1.2K 270 161
                                    

-امكان نداره بذارم اين غلط رو بكنى پارك جيمين، شنيدى؟! امكان نداره!
-هيونگ، بهم گوش بده.
-نه، تو گوش بده! هيچ راهى نداره كه اجازه بدم با اون عوضى توى يه فيلم بازى كنى! اونم يه فيلمى كه معلوم نيست توش قراره با هم چيكار كنيد!
-كارى نميكنيم هيونگ!
جيمين غر زد.
-خيلى خب، بگو راجع به چيه؟ زود باش.
-فيلمنامه راجع به يه بازيگره كه عاشق فيلمنامه نويس...
-بيا، تموم شد! قراره توى فيلم عاشق كسى بشى كه واقعاً عاشقشى! قرار نيست اتفاق بيوفته، ديگه برو بخواب.
گفت و سمت اتاق هلش داد.
-يه لحظه گوش بده هيونگ!
تقريباً ناله كرد و سعى كرد هل داده شدنش رو متوقف كنه.
-ببين، مين يونگى يه جنتلمن استريت و متاهله، باشه؟؟ مطمئين باش صحنه ها رو حذف ميكنه.
بهش اطمينان داد و نامجون چشم هاش رو گرد كرد.
-تو چه كوفتى توى اون فيلم نامه نوشتى كه بايد حذفش كنن؟!
نفسش رو صدا دار بالا كشيد.
-نكنه صحنه هاى سكس نوشتى؟! هميشه ميدونستم اون منحرف جنسى روت تاثير منفى ميذاره!
جيمين مطمئين بود كه اگر بحث ادامه پيدا كنه، قطعاً موهاى خودش رو ميكنه.
-ننوشتم! منظورم اينه كه، خب...ننوشتمش، فقط يه اشاره است، ميدونى؟ توى فيلمنامه كه همه چيز رو كامل نمينويسن.
گفت و ميتونست دويدن رنگ به گونه هاش رو حس كنه.
-تو فقط بيست سالته و فيلمنامه ى سكسى نوشتى؟!
-جونى هيونگ!!
جيمين تقريباً داد زد. دلش ميخواست زودتر اون بحث خجالت آور رو تموم كنن.
-پسفردا برميگردى بوسان و قرار نيست با هيچ منحرف جنسىِ متاهلى فيلم بازى كنى پارك جيمين، بگير بخواب.
جيمين اخم كرد.
-يونگى شى اصلاً چيزايى كه ميگى نيست هيونگ، خيلى مهربونه.
-تو يه كورِ لعنتى هستى.
نامجون با تاسف گفت و خودش رو روى تخت انداخت.
-اگر تا دو دقيقه ى ديگه نخوابى از اتاق ميندازمت بيرون.
نامجون تهديد كرد و باعث شد جيمين هم كنارش دراز بكشه.
-مگه چى ميشه...
-خفه شو جيمين، وقت خوابه.
-فقط...
-خفه شو.
-نامج...
-خفه شو.
-هيونگ!
جيمين با بداخلاقى داد زد و به رون هيونگش لگد زد. نامجون از پشت بغلش كرد و باعث شد نتونه تكون بخوره.
-ولم كن هيونگ.
ناله كرد و وقتى نامجون همونطور خوابش برد، به تمام هستى لعنت فرستاد. فقط ميخواست يه فيلم بازى كنه و اينطور محبور بود براش بجنگه. ولى جيمين فيلمش رو بازى ميكرد و اين كار رو با مين يونگى انجام ميداد؛ حتى اگر مجبور ميشد بيشتر و شديد تر بجنگه، انجامش ميداد.
•*•*•*•*•*•*•
صبح كه بيدار شد، مدتى رو توى تخت موند. ميتونست صدا هايى كه از آشپزخونه به گوش ميرسيدن رو بشنوه. طولى نكشيد كه بوى تست هم به مشامش رسيد. تازه خودش رو راضى كرده بود از تخت بيرون بره كه صداى زنگ خونه رو شنيد. مطمئيناً نامجون منتظر مهمون نبود، اونم ساعت ٨ صبح. اخمى كرد و دستش رو بين موهاش برد. در رو باز كرد تا سرك كوچكى بكشه كه مادرش جلوش ظاهر شد. داد زد و عقب رفت. ميتونست قسم بخوره كه سكته كرده. حتى نميدونست واقعاً داره مادرش رو ميبينه يا نه.
-پارك جيمين، همين الان بهم ميگى كه چيز هايى كه ديشب ازت شنيدم دروغه و تو قرار نيست به خاطر يه فيلم آشغالى اينجا بمونى!
مادرش با عصبانيت گفت و جيمين با بهت بهش خيره شد.
-مامان؟ تو كى اومدى؟؟
-ديشب كه بهم زنگ زدى راه افتادم، بحث رو عوض نكن، حرف بزن.
-مامان، من...
-پس راسته. تو هيچ ميفهمى ميخواى چيكار كنى؟؟ با يه مردى كه زن داره توى يه فيلم بازى كنى؟؟
-چرا طورى رفتار ميكنى انگار نميدونى من گى ام؟؟ لطفاً اينطورى تحقيرم نكن، كسى كه كه هستم رو ناديده نگير.
-ناديده نگرفتم، فراموش كردم! تموم شد جيمين، آخرين بارت باشه كه از اون كلمه استفاده ميكنى. همين الان وسايلت رو برميدارى و ميريم بوسان.
-فقط بهم گوش بده.
مادرش با بى توجهى مچش رو گرفت و كشيد.
-مامان ولم كن.
جيمين خودش رو عقب كشيد و باعث شد مادرش محكمتر بكشتش. با التماس به نامجون نگاه كرد و پسر بزرگتر جلو رفت.
-خانوم پارك، من راضيش...
-از دستت كارى برنمياد پس وانمود نكن كه ميتونى راضيش كنى. زود باش جيمين.
جيمين با عصبانيت خودش رو عقب كسيد و زورش كافى بود تا خودش رو رها كنه.
-من باهات هيچ جا نميام!
داد زد و وقتى سكوت به خونه چيره شد، مادرش تصميم گرفت با يه سيلى، از بين ببرتش.
-دارى به خاطر يه مردِ زن دار خودت رو به آب و آتش ميكشى، حواست هست؟! به خاطر اون دارى روى همه چيز پا ميذارى جيمين! تو پسر منى و سال ها بزرگت كردم، حق ندارى به خاطر يه آدم بى ارزش اينطورى بهم بى احترامى كنى!
سرش داد زد و جيمين فقط تونست وارد اتاق بشه و درش رو قفل كنه. دستش رو روى دهنش گذاشت تا هق هقش خفه شه، نميخواست بيشتر از اون تحقير بشه. به اندازه ى كافى به گرايش و شخصيتش توهين شده بود.
-پارك جيمين، اين در لعنتى رو باز كن!
مادرش به در كوبيد و داد زد. جيمين با اشك هايى كه ديدش رو تار كرده بودن، كوله ى كوچكش رو بست. وقتى به خودش قول داده بود كه ميجنگه، راست گفته بود. ميدونست كه نامجون خيلى زود ميتونه در رو با كليد يدك باز كنه، پس سريع پتوى خودش و نامجون رو به هم گره زد. گره او دور پايه ى ميز زد و از محكم بودنش مطمئين شد. ميتونست صداى داد و فرياد مادرش رو بشنوه. دلش نميخواست ناراحتش كنه، ولى اين زندگى خودش بود و بيست سال طورى كه مادرش ميخواست زندگى كرده بود، وقتش بود براى خودش زندگى كنه. پنجره رو باز كرد و پتو ها رو پايين انداخت. به اندازه ى كافى بلند نبودن، ولى براى جيمين بهترين انتخاب بود. لبش رو گاز گرفت و از پنجره بيرون رفت. محكم به طناب خود ساخته اش چنگ زده بود و با احتياط پايين ميرفت. هنوزم ميتونست صداى مادرش رو بشنوه و متوجه شد كه نامجون داره سعى ميكنه در رو باز كنه. وقتى طناب به انتهاش رسيد، محبور شد بپره. خيلى موفقيت آميز نبود و باعث شد مچش تير بكشه، ولى به هيچى اهميت نميداد. به سرعت دويد. نميدونست مقصدش كجاست، فقط دويد تا از اون خونه، مادرش و موانعش دور بشه.
•*•*•*•*•*•*•*•
يونگى آخرين قطعه از املت اسپانياييش رو قورت داد و از حس سير شدن، لذت برد. مقدارى از قهوه ى داغش رو نوشيد. وقتى گوشيش زنگ خورد و اسم جيمين روش نقش بست، به سرعت قطع كرد و به پسر كوچكتر لعنتى فرستاد. خوشحال بود كه همسرش نپرسيد چرا تماس بى پاسخى رو اون قدر سريع قطع كرده. چريونگ با نگاه كردن به ساعتى كه دور مچ ظريفش بسته شده بود، از جاش بلند شد. سريع بارونى بلندش رو پوشيد و ظاهرش رو توى آيينه بررسى كرد.
-خوب به نظر ميام؟؟
پرسيد و يونگى با لبخند از جاش بلند شد.
-مثل هميشه زيبا به نظر مياى عزيزم.
زن لبخندى به شيرينى صداش زد.
-يادته كه قراره براى يه تور گردشگرى برم به گوانگجو؟؟
يونگى درواقع تازه يادش اومده بود، ولى سرش رو تكون داد و سمتش رفت. آروم بدن كوچكش رو بغل كرد و مراقب بود تا لباس هاى اتو شده اش رو چروك نكنه.
-مراقب خودت باش عزيزم، خوش بگذرون، باشه؟
چريونگ خنده ى كوچكى كرد و بعد به بوسه ى روى پيشونيش لبخند زد.
-تو هم مراقب خودت باش و خوب غذا بخور. يادت نره كه چريونگا دوست داره.
يونگى بهش لبخند زد و موهاش رو پشت گوشش زد.
-منم دوست دارم، باشه؟
چريونگش بوسه ى سريعى روى لباش گذاشت، انقدر سريع كه رژش رو روى لب هاش جا نگذاره. با لبخند از در بيرون رفت و چمدون كوچكش رو پشتش كشيد. يونگى دور شدنش رو نگاه كرد و تا وقتى از ديدش خارج نشد، بهش زل زد. وقتى بالاخره در رو بست، تماس جيمين رو به ياد آورد. گوشيش رو برداشت و شماره اش رو گرفت. خودش رو براى دعوا كردنش آماده كرده بود، ولى وقتى صداى هق هقش رو پشت گوشى شنيد، فكش قفل شد.
(ى...يونگى شى، من...من متاسفم كه مزاحمتون...شدم. هيونگ نيم من...من گمشدم و نميدونم...نميدونم بايد كجا برم. خواهش ميكنم...به كمكتون نياز دارم.)
يونگى چند بار دهنش رو باز و بسته كرد تا بتونه حرف بزنه.
-كجايى؟ فقط يه تابلو يا هر كوفت ديگه اى كه نزديكته رو برام بخون.
يونگى به اسمى كه جيمين گفت فكر كرد و توى جى پى اس واردش كرد.
-دارم ميام اونجا، باشه؟ از جات تكون نخور و خودت رو به كشتن نده.
بهش گفت و روش قطع كرد. به طرز عجيبى گريه اش بهش استرس و ناراحتى داده بود و حس ميكرد بايد هرچه سريعتر خودش رو به اون برسونه و مراقبش باشه. لباس مرتب و معمولى اى پوشيد و سوييچ ماشينش رو برداشت. با اينكه از جى پى اس استفاده ميكرد، چند بار تقريباً گم شد و اين كلافه اش ميكرد. بالاخره تونست اون كوچه اى كه از دو طرف با كافه ها و رستوران هاى مختلف احاطه شده بود رو پيدا كنه. ماشينش رو پارك كرد و پياده شد. نميدونست بايد كجا رو بگرده تا پيداش كنه. اخمى كرد و نگاهى اجمالى به اطراف انداخت. با پيدا كردنش به اون سرعت، خودش رو متعجب كرد. سمت پسرى كه روى زمين نشسته بود و زانو هاش رو بغل كرده بود رفت.
-حداقل بهم ميگفتى جلوى اين كافه ى كوفتى نشستى تا بدونم كجا پيدات كنم.
بهش غر زد و جيمين سريع از سر جاش بلند شد تا تعظيم كوتاهى بكنه.
-تمومش كن جيمين.
با لحن خشكى گفت و جيمين با شرمندگى نگاهش كرد. خيلى شكننده و آسيب پذير به نظر ميرسيد. به ظرافت يه شاخه گل ناياب بود و يونگى نياز شديدى به مراقبت كردن ازش داشت. وقتى اشك هاى بيشترى روى صورت پسر ديد، آهى كشيد و به اطراف نگاه انداخت.
-بيا بريم توى يكى از اين كافه ها و يه چيزى بخوريم، خب؟ بعد ميتونى بگى چرا دارى با گريه كردن خودت رو ميكشى.
بازوش رو گرفت و سمت نزديكترين كافه بردش. پسر كوچكتر ميلرزيد و يونگى كم كم داشت نگران اين ميشد كه اگر پيشش بميره، بدجور توى دردسر ميوفته.
-هى، بچه جون، حالت خوبه؟
كمكش كرد روى صندلى بشينه و ميتونست حس كنه كه پسر از وضعيتشون خجالت ميكشه.
-خ...خوبم.
-بيخيال، مطمئينم چيزى كه دارى براش گريه ميكنى ارزشش رو نداره.
گفت و دست به سينه نشست. جيمين سعى كرد خودش رو كنترل كنه تا كمتر خجالت آور به نظر برسه.
-ديگه بسه كن، خيلى خب؟ اگر هق هق كنى نميفهمم چه بلايى سرت اومده.
با كلافگى گفت و جيمين كف دست هاش رو محكم روى پلك هاش فشار داد. وقتى حس كرد ميتونه حرف بزنه، دهنش رو باز كرد.
-به مامانم گفتم به خاطر فيلمى كه ميخوايم بازى كنيم قرار نيست مدت طولانى اى برگردم بوسان، و خب، اون اومد سئول و مطمئين شد كه خوب خوردم كرده. ميخواست مجبور كنه برم بوسان و منم از خونه فرار كردم. الان ديگه جايى رو ندارم و كسى رو هم ندارم. كاملاً با اين شهر بزرگ غريبه ام.
گفت و سعى كرد بغض ثانويش رو مهار كنه. يونگى باد لپ هاش رو خالى كرد و پشت گردنش رو خاروند. تصميمش ديوونگى بود، قطعاً بود. مطمئيناً اون كار اشتباه بزرگى بود، شايدم يه حماقت بود؛ ولى كار ديگه اى براى درست كردن اوضاع ازش بر نميومد. چشم هاش رو محكم بست و تصميمش رو قطعى كرد. از جاش بلند شد و جيمين با نگرانى بهش نگاه كرد. بازوى پسر رو گرفت تت بلندش كنه.
-بلند شو، تا وقتى يه جا برات پيدا كنم مياى خونه ى من.

Fantoccini [ Yoonmin ]~CompletedWhere stories live. Discover now